داستانی از وینسنت اوسالیوان[۱]

از یادداشت‌های عصرگاهی بوستون[۲]

خانم ویلتون[۳] از کوچه‌ای باریک در ادامه‌ی یکی از دروازه‌های دور پارک رجنت[۴] گذشت و سر از خیابانی پهن و آرام درآورد. او آهسته قدم بر‌می‌داشت و با حالتی مضطربانه دو طرف خیابان را با دقت می‌نگریست تا یک‌وقت پلاک‌ها از چشمش دور نمانند. پالتوی خزش را به خود نزدیک ‌کرد. بعد از سالهایی که در هند سپری‌ کرده ‌بود، رطوبت هوای لندن به‌نظرش خیلی تند می‌آمد. با‌اینکه یک روز مه‌آلود به‌حساب نمی‌آمد، مهی غلیظ به رنگ خاکستری و سرخ‌ِ کم‌رنگ در فضای بین خانه‌ها وجود ‌داشت و گاهی اوقات با وزش نسیمی صورت او را اندکی خیس می‌کرد. مو، مژه‌ها و پالتوی خز خانم ویلتون پر از قطرات کوچک شده ‌بود. علی‌رغم اینها چیزی در هوا نبود که دید را تار کند؛ او می‌توانست چهره‌ی افرادی را در فاصله‌ای دور ببیند و علامت‌هایی را که روی در فروشگاه‌ها وجود‌ داشت بخواند.

 

رو‌به‌روی در یک مغازه‌ی عتیقه‌فروشی و لوازم خانگی دست‌دوم توقف‌کرد و از پشت پنجره‌های کهنه و کثیفش نگاهی به کپه‌ی مرتب‌نشده‌ی اشیائی انداخت که خیلی از آنها پرارزش بودند. نام صیقل‌داده‌شده‌ی پشت شیشه را خواند که با حروف سفید نوشته‌ شده ‌بود.

«بله؛ همینجاست.»

در را باز‌ کرد و ورودش با جیرینگ و جیرینگ مهیب و ناخوشایند زنگوله‌ی پشت در همراه ‌شد. از جایی در اعماق تاریک مغازه فروشنده جلو ‌آمد. او صورت سرد و سفیدی داشت، با یک ریش کم‌پشت سیاه، عینک و عرق‌چین. خانم ویلتون با صدایی آرام با او صحبت‌کرد.

نگاه هم‌دستانه و حیله‌گرانه‌ای، شاید ناشی از تمسخر، از چشمان بدگمان و غمگین فروشنده گذشت. اما او به‌طرز موقر و محترمانه‌ای تعظیم کرد.

«بله، خانم. ایشان اینجا هستند. نمی‌دانم شما را ملاقات خوا‌هند‌ کرد یا نه. ایشان همیشه در حالت خوشی نیستند و اخلاق خاص خود را دارند. و اینکه ما باید خیلی مراقب‌ باشیم. پلیس-نه اینکه آنها با خانم محترمی چون شما کاری داشته ‌باشند. اما غریبه‌های بیچاره این ‌روزها خیلی خوش‌شانس نیستند.»

خانم ویلتون او را تا قسمت پشتی فروشگاه دنبال‌کرد، جایی که یک پلکان مارپیچ وجود ‌داشت. در راه با برخورد با چند چیز آنها را واژگون‌کرد و ایستاد تا برشان‌ دارد، اما فروشنده زیرلب ‌گفت:‌ «مهم‌نیست. اصلاً مهم ‌نیست.» و یک شمع روشن‌کرد.

«شما باید از این پله‌ها بالا بروید. اینجا خیلی تاریک است، ‌پس مراقب باشید. وقتی به در رسیدید، آن را باز ‌کنید و داخل ‌شوید.»

فروشنده پایین پله‌ها ایستاد و شمع را خیلی بالاتر از سر خود نگه داشت و خانم ویلتون بالا‌رفت.

اتاق خیلی بزرگ نبود و خیلی هم معمولی به‌نظر می‌آمد. چند صندلی زهوار‌در‌رفته و نامساعد به رنگ‌‌های قرمز و طلایی آنجا بود و دو نخل بزرگ در گوشه‌های آن قرار ‌داشت. زیر رویه‌ی شیشه‌ای میز هم تصویری از رم وجود‌ داشت. خانم ‌ویلتون با خودش فکر ‌کرد که اتاق خیلی ظاهر تجاری ندارد. هیچ دفترکار یا اتاق انتظاری وجود ‌نداشت که مردم در طول روز بیایند و بروند. اما باز هم نمی‌شد گفت که آنجا یک اتاق خصوصی برای زندگی‌ست. هیچ کتاب یا کاغذی درکار نبود؛ همه‌ی صندلی‌ها دقیقاً در جایی بودند که آخرین بار که اتاق را جارو کشیده ‌‌بودند در آنجا قرار داده ‌بودند. هیچ آتشی هم نبود و هوا بسیار سرد بود.

 

سمت راست پنجره، دری پوشیده از پرده‌ی مخملی بود. خانم ویلتون نزدیک میز نشست و به این در خیره ‌شد. به این فکر کرد که فالگیر احتمالاً از همین در خواهد‌ آمد. دستانش را با بی‌میلی روی میز گذاشت. این احتمالاً دهمین فالگیری بود که بعد از کشته‌شدن هیو[۵] برای مشاوره نزدش می‌رفت. به همه‌ی آنها فکر ‌کرد. نه، این یازدهمی بود. آن مرد وحشتناک در پاریس را از یاد برده ‌بود که می‌گفت قبلاً کشیش بوده ‌است. البته از بین همه‌ی آنها هم فقط همین شخص بود که همه چیز را دقیق گفته ‌بود. اما او هم به جز بیان گذشته‌ها کار بیشتری از دستش بر‌نیامد. درمورد ازدواجش گفته‌ بود، حتی مدت آن را درست گفته ‌بود -بیست‌و‌یک ماه. همچنین از زندگی‌شان در هند گفته ‌بود و دست‌کم می‌دانست که همسرش سرباز بوده و در بخش مستعمرات خدمت ‌کرده ‌است. ولی درکل او هم به‌اندازه‌ی بقیه‌ ناراضی‌کننده بود. هیچ‌کدام از آنها آن مشاوره‌ای را که او به ‌دنبالش بود ارائه نکرده‌ بودند. او نمی‌خواست برایش از گذشته بگویند. اگر هیو برای همیشه رفته ‌بود، کل عشق او به زندگی، شور ‌و ‌شوق و خود بهتری که پیدا ‌کرده ‌بود نیز از‌دست‌رفته ‌بود. او می‌خواست از این ناامیدی و سردرگمیِ بی‌هدفی که او را از روزی به روز دیگر می‌کشاند خلاص شود. زندگی او پس از مرگ هیو، خلاصه می‌شد در شب‌ها آرزوی صبح‌ شدن را داشتن و صبح را به انتظار شب سپری کردن. اگر کسی می‌توانست او را مطمئن کند که همه‌ چیز تمام‌ نشده‌ است، او در جایی نه‌ چندان دور وجود‌ دارد و با چیزی که اینجا بوده تغییر چندانی نکرده است، با همان موهای مجعد و لبخند آرام و صورت لاغر قهوه‌ایش، و گاهی‌اوقات او را می‌بیند و فراموشش نکرده ‌است…

«اوه، هیو، عزیزم!»

وقتی دوباره سرش را بالا گرفت، آن زن در حال نشستن در مقابلش بود. خانم ویلتون صدای آمدنش را نشنیده ‌بود. با تجربه‌ی گسترده‌ای که از پیشگوها و فالگیر‌های مختلف پیدا ‌کرده ‌بود، با نگاه اول فهمید که این زن با بقیه متفاوت‌ است. او به نگاه‌های تند و ارزیابانه و تلاش‌های غالباً پنهان برای جمع‌آوری اجزاء اطلاعاتی عادت داشت. اطلاعاتی که به‌وسیله‌ی آن بشود از الهام باورپذیری سخن‌ گفت. اما به ‌نظر ‌می‌رسید این زن الهام را از درون خودش بیرون می‌کشد.

نه‌ اینکه ظاهرش نسبت به بقیه‌ی آنها، نشان از مراوده‌ی بیشترش با جهان روحانی‌ داشت، که اتفاقاً ظاهراً برعکس بود. برخی از آنها مخلوقات مشتاق، نحیف و برباد‌رفته‌ای بودند. و آن کشیش سابق در پاریس چیزی بسیار وحشتناک و نفرین‌شده در نگاهش داشت. شاید آن مرد به نحوی هم‌سفره‌ی شیطان بود و با او نوعی مراوده داشت.

اما این‌ یکی، زن حدوداً پنجاه‌ساله‌ی چاق با چهره‌ای کسل بود و فقط به‌ این ‌دلیل در ذهن شبیه آشپزها نمی‌آمد که بیشتر شبیه خیاط‌ها بود. لباس سیاهش با نخ‌های سفید پو‌شانده ‌شده ‌بود. خانم ویلتون با کمی شرمندگی به او می‌نگریست. منطقی‌تر بود که از چنین زنی بخواهی لباس شبت را بدوزد، تا اینکه بخواهی با مرده‌ها ارتباط برقرار‌‌ کند. چنین کاری در موقعیتی چنان پیش‌پا‌افتاده حتی بی‌معنی به نظر می‌رسید. آن زن ذلیل و ترسو به نظر می‌آمد: نفس‌هایش سنگین بود و دست‌های کثیف و نمناکش را مرتب روی هم می‌مالید. هر لحظه لب‌هایش را خیس می‌کرد و سرفه‌های کوتاه و خشکش قطع نمی‌شد. اما همین علائم خستگی عصبی می‌توانست به‌دلیل کار کردن زیاد در فضای مشابهی‌ یعنی خم ‌شدن زیاد در مقابل چرخ خیاطی باشد. موی ناخوشایندش ‌مانند پوست پشمی موش با رنگی اضافی درازتر شده ‌بود و آثار نخ‌ها در بین موهایش نیز دیده ‌می‌شد.

نگاه ناخوشایند و کشدارش سبب شد خانم ویلتون با دلسوزی بپرسد:‌ «تا این حد نگران پلیس هستید؟»

«اوه پلیس! چرا ما را تنها نمی‌گذارند؟ آدم هیچ‌وقت نمی‌داند که چه کسی به ملاقاتش می‌آید. چرا آنها من را رها نمی‌کنند؟ من زن خوبی هستم. من فقط فکر می‌کنم. کاری که انجام‌ می‌دهم به ضرر هیچ‌کس نیست.»

با همان لحنِ گله‌مند و ناجورش به حرف ‌زدن ادامه‌ داد و مرتب به ‌شکلی مضطربانه دست‌هایش را روی هم می‌مالید. در ذهن بازدید‌کننده‌اش می‌آمد که کورمال‌کورمال و باری‌به‌هر‌جهت حرف می‌زند، درست مثل بچه‌ها که گاهی اوقات قبل از خوابیدن این‌گونه حرف می‌زنند.

«می‌خواستم توضیح‌ بدهم…» خانم ویلتون مکث ‌کرد.

اما زن که سرش را محکم به عقب صندلی چسبانده‌ بود، به نقطه‌ای فراتر از او روی دیوار خیره‌ شده ‌بود. صورت او هر حالتی را که قبلاً داشت از دست داده‌ بود و خالی و احمقانه به‌نظر می‌آمد. وقتی شروع به صبحت می‌کرد، خیلی آرام بود و صدایش از گلو‌ درمی‌آمد.

«نمی‌توانی او را ببینی؟ برای من خیلی عجیب است که نمی‌توانی او را ببینی. خیلی به تو نزدیک است. بازویش را دورِ شانه‌هایت گذاشته است.»

این ژست غالب هیو بود. در‌ حقیقت در آن لحظه خانم ویلتون احساس می‌کرد که کسی در کنارش خم ‌‌شده است. او با مهربانی در آغوش کشیده‌ شده بود. حس می‌کرد که فقط یک پرده‌ی نازک باعث می‌شود تا هیو را نبیند. اما آن زن او را می‌دید. دقیقه‌ به ‌دقیقه هیو را توصیف می‌کرد و حتی خیلی دقیق درباره‌ی کوچکترین چیزهایش مثل سوختگی دست راستش نیز می‌گفت.

«آیا خوشحال‌است؟ اوه، از او بپرس که مرا دوست دارد؟»

نتیجه بسیار فراتر از چیزی بود که امیدش را داشت و به‌ همین ‌دلیل حیرت‌زده شد. فقط توانست با لکنت اولین چیزی را که به ذهنش رسید بیان‌کند. «آیا مرا دوست ‌دارد؟»

«تو را دوست ‌دارد. پاسخ نمی‌دهد، اما تو را دوست‌ دارد. از من می‌خواهد کاری کنم که او را ببینی. فکر می‌کنم ناامید است چون من نمی‌توانم این‌کار را بکنم. نمی‌توانم مگر اینکه خودت بخواهی.»

بعد از مدتی زن گفت: «گمان می‌کنم که دوباره او را خواهی ‌دید. به چیز دیگری فکر نکن. او اکنون به ما بسیار نزدیک است.»

آنگاه زن غش‌‌کرد و به خواب سنگینی فرورفت و درحالی‌که به‌سختی نفس می‌کشید بدون حرکت روی زمین افتاد. خانم ویلتون یادداشت‌های روی میز را برداشت و با نوک پا از آنجا خارج ‌شد.

 

* * * * *

به نظر یادش می‌آمد که پایین پله‌ها در مغازه‌ی تاریک، فروشنده با صورت مومی‌ شکلش او را معطل‌کرد تا جواهرات قدیمی ساخته ‌شده از نقره و چند چیز دیگر را نشانش بدهد. اما هنوز به خودش نیامده ‌بود و خاطره‌ی دقیقی از هیچ چیز نداشت تا اینکه به خود آمد و دید در حال ورود به کلیسایی نزدیک به بندرگاه است. در لحظات معمولی چنین عملی نمی‌توانست محتمل باشد. چرا باید به آنجا می‌رفت؟ مانند خوابگردی رفتار می‌کرد.

کلیسایی بود قدیمی و کم‌نور با پله‌هایی بلند و سیاه. هیچ‌کس آنجا نبود. خانم ویلتون روی یکی از پله‌ها نشست، صورتش را در دستانش گرفت و به جلو خم ‌شد.

بعد از چند دقیقه دید که سربازی بدون کوچکترین سروصدایی آمد و شش ردیف جلوتر از او نشست. علی‌رغم اینکه پشت سرباز به او بود، چیزی آشنا در پیکر او وجود داشت که توجه زن را به خود جلب کرد. ابتدا به‌طور مبهمی تصور کرد که سرباز شبیه هیوی اوست. ولی وقتی سرباز دستش را بالا ‌آورد، با چشمان خودش دید که چه‌ کسی‌ست.

سراسیمه از جایش بلند شد و به سمت او دوید: «اوه، هیو، هیو، برگشتی؟»

هیو نگاهی توأم با لبخند به او انداخت. او کشته‌ نشده ‌بود. همه‌ی اینها اشتباه ‌بود. او قصد ‌داشت صحبت‌ کند…

صدایِ قدم‌هایی در کلیسای خالی شنیده ‌شد. خانم ویلتون برگشت و به راهروی تاریک نگاهی انداخت.

خادم یا متصدی پیر کلیسا بود که نزدیک‌‌ شد و گفت: «گمان‌ کردم صدا زدنتان را شنیدم.»

«داشتم با همسرم صحبت ‌می‌کردم.» اما هیو هیچ‌جایی نبود که دیده ‌شود.

«او تا لحظه‌ای پیش اینجا‌ بود.» پیرامونش را با اندوه نگریست: «باید به سمتِ در رفته‌ باشد.»

پیرمرد با ملایمت گفت: «هیچ‌کس اینجا نیست. از زمان جنگ خانم‌ها خنده‌دار شده‌اند. دیروز عصر خانمی اینجا بود که می‌گفت در این کلیسا ازدواج ‌کرده و همسرش به او قول‌ داده است که اینجا به ملاقاتش می‌آید. شاید شما هم اینجا ازدواج‌کرده‌اید؟»

خانم ویلتون با لحنِ بی‌ادبانه‌ای گفت:«نه، من در هند ازدواج ‌کردم.»

* * * * *

شاید دو یا سه روز بعد از این ماجرا بود که خانم ویلتون به رستوران ایتالیایی کوچکی در ناحیه بیزواتر[۶] رفت. تازگی‌ها برای صرف وعده‌های غذایی، بیشتر بیرون می‌رفت. به سرفه‌ی خسته‌کننده‌ای دچار شده‌ بود و به ‌تجربه این موضوع را فهمیده ‌بود که وقتی به فضاهای عمومی می‌رود و به چهره‌های غریبه نگاه‌‌ می‌کند، دردسر سرفه‌ها کمتر‌ می‌شود. در آپارتمان شخصی‌اش همه‌ی چیزهایی که هیو استفاده کرده ‌بود حضور ‌داشتند، هنوز روی چمدان‌ها و کیف‌دستی‌ها برچسب‌ جاهایی که با هم رفته ‌بودند وجود داشت. و این چیزها برایش نقش خنجر را داشتند. در رستوران مردم می‌آمدند، می‌رفتند و سربازان زیادی نیز بین آنها بودند که با نگاهی او را در گوشه‌ای که نشسته‌ بود برانداز می‌کردند.

در این روز خاص، اتفاقی کمی دیر کرده ‌بود و هیچ‌کس آنجا ‌حضور نداشت. خیلی خسته‌ بود. فقط لقمه‌ای از غذایی را که برایش آوردند خورد. می‌توانست از خستگی و تنهایی و دردی که روی قلبش سنگینی می‌کرد بگرید.

و ناگهان او در مقابلش بود. در نقطه‌ی مقابل میز نشسته‌ بود. همانند روزهای نامزدی‌شان که زمانی را برای صرف ناهار در رستوران می‌گذارند. یونیفرم به تن نداشت. به او لبخند زد و مجبورش کرد غذایش را بخورد، همان‌کاری که در آن روزها می‌کرد…

آن زن را همان عصری ملاقات ‌کردم که داشت از باغ‌های کنسینگتون[۷] می‌گذشت. و او درباره‌‌ی آن ماجرا با من صحبت‌ کرد.

بیشتز از همیشه خوشحال به نظر می‌رسید: « با هیو بوده‌ام.»

«آیا چیزی هم گفت؟»

«ن-نه. بله. فکر‌کنم گفت. اما نتوانستم دقیق بشنوم. ذهنم خیلی خسته‌ بود. دفعه‌ی بعدی…»

* * * * *

بعد از آن تا مدت‌ها او را ندیدم. گمان می‌کنم فهمیده ‌بود که با رفتن به جاهایی که یک‌ بار او را در آنجاها دیده‌ بود، مانند کلیسای قدیمی و رستوران کوچک احتمال دوباره دیدنش بیشتر است. او را هیچ‌وقت در خانه ندید. اما در خیابان یا در پارک غالباً پشت‌ِ سرش راه می‌رفت. حتی یک بار از تصادف نجاتش‌ داد. خانم ویلتون بعدها گفت که واقعاً دستش را لمس‌کرده بود و هنگامی که اتومبیل در ‌حال نزدیک ‌شدن به او بود، بازویش را گرفته و او را عقب ‌کشیده ‌بود.

آدرس آن زن فالگیر را او به من داد. و به‌ وسیله‌ی آن زن عجیب است که چیزهایی را که تعریف کردم می‌‌دانم-یا دست‌کم فکر‌ می‌کنم که می‌دانم.

خانم ویلتون تا زمستان پیش خیلی بیمار نبود. دست‌کم تا نه تا اندازه‌ای که لازم باشد در اتاق خوابش بماند. اما خیلی لاغر شده‌ بود و به نظر می‌رسید چشمان زیبا و بزرگش همیشه به نقطه‌ای فراتر خیره ‌شده و در حال جست‌و‌جوست. نگاهش شبیه به نگاه دریانوردان در زمان لنگراندازی در ساحلی بود که خیلی از آن مطمئن نیستند. تقریباً در انزوا زندگی‌ می‌کرد. به ‌ندرت کسی را می‌دید، به ‌جز اوقاتی که به‌ دنبالش می‌رفتند. جلوی کسانی که خیلی نگرانش بودند می‌خندید و به آنها می‌گفت که حالش خیلی ‌خوب است.

در یک صبح آفتابی، روی تخت دراز کشیده‌ و منتظر پیش‌خدمتش بود تا برایش چای بیاورد. آفتاب خجالتی لندن دزدکی می‌تابید و اتاق حالتی بانشاط و تازه داشت.

وقتی صدای باز‌ شدن در را شنید گمان‌ کرد که پیش‌خدمت وارد ‌شده ‌است. اما هیو پای تختش ایستاده ‌بود. این‌بار یونیفرم پوشیده‌ و شبیه وقتی بود که از دنیا ‌رفت.

«اوه، هیو، با من صحبت‌کن! آیا نمی‌خواهی حتی یک کلمه بگویی؟»

 هیو لبخند زد و سرش را برگرداند، دقیقاً همانطوری که در روزهای قدیمی در خانه‌ی مادرش وقتی می‌خواست بدون جلب توجه دیگران، او را از اتاقش بیرون بکشاند لبخند می‌زد. هیو به سمت در می‌رفت و به او هم علامت ‌داد تا به‌ دنبالش برود. سر راه دمپایی‌های او را برداشت و برایش نگه‌ داشت، طوری که انگار از او می‌خواهد آنها را بپوشد. شتاب‌زده از تخت بلند شد…

* * * * *

خیلی عجیب بود که بعد از مرگش وقتی آمدند تا نگاهی به وسایلش بیاندازند دمپایی‌ها را هرگز پیدا نکردند.


پانویس‌ها:

[۱] Vincent O’Sullivan
[۲] The Boston Evening Transcript
[۳] Mrs. Wilton
[۴] Regent’s park
[۵] Hugh
[۶] Bayswater
[۷] Kensington Gardens

133 دیدگاه ها

  1. Hi! This post could not be written any better!
    Reading through this post reminds me of my good old room mate!
    He always kept chatting about this. I will forward this write-up to him.
    Pretty sure he will have a good read. Thank you for sharing!

  2. Simply to follow up on the update of this issue on your web page and wish to let you
    know just how much I appreciated the time you took to produce this handy post.
    In the post, you spoke of how to truly handle this matter with
    all ease. It would be my own pleasure to accumulate some more ideas from your site and come as much as offer others what I discovered from
    you. Many thanks for your usual fantastic effort.

    Also visit my blog http://www.in-almelo.com

  3. Hi this is kind of of off topic but I was wondering if
    blogs use WYSIWYG editors or if you have to manually
    code with HTML. I’m starting a blog soon but have no coding knowledge so
    I wanted to get advice from someone with experience. Any help would be greatly
    appreciated!

  4. First of all I would like to say fantastic blog!

    I had a quick question in which I’d like to ask if you do not mind.
    I was curious to find out how you center yourself and clear your mind before writing.
    I have had a difficult time clearing my mind in getting my
    thoughts out there. I do enjoy writing but it just seems like the
    first 10 to 15 minutes are usually lost just trying to figure out
    how to begin. Any suggestions or hints? Thank you!

    My homepage; http://bbs.shishiedu.com/forum.php?mod=viewthread&tid=153449

  5. I’ve been exploring for a bit for any high-quality articles or weblog posts on this kind
    of house . Exploring in Yahoo I ultimately stumbled upon this web site.
    Reading this info So i’m happy to express that I’ve an incredibly just right uncanny feeling I found out exactly what I
    needed. I most for sure will make sure to don?t forget this website
    and provides it a look on a continuing basis.

    my blog; http://www.lubertsi.net

  6. Thanks so much with regard to giving us an update on this matter on your blog.
    Please realise that if a new post becomes available or if perhaps any
    modifications occur about the current submission, I would
    be interested in reading more and learning how to make good utilization of those techniques you talk
    about. Thanks for your efforts and consideration of other individuals by making your blog
    available.

    my web site :: bbs.shishiedu.com

  7. I together with my friends ended up analyzing the
    nice tips from the blog then all of the sudden developed an awful suspicion I never thanked the website owner for
    those techniques. My boys were joyful to read through all of them and already have certainly been loving
    these things. Thanks for genuinely really considerate and for settling on such awesome guides
    millions of individuals are really desirous to discover.
    My personal sincere apologies for not expressing gratitude to you sooner.

    Feel free to visit my web-site; atomy123.com

  8. A lot of thanks for your own effort on this web site.
    Ellie delights in doing research and it is easy to see why.
    All of us learn all about the compelling way
    you convey very useful techniques on the web site and therefore increase
    participation from website visitors on the matter so
    our own child is always starting to learn so much. Have fun with the remaining portion of the new year.
    You’re performing a dazzling job.

    Also visit my website lovegamematch.com

  9. Its like you read my mind! You appear to know a lot about this, like you wrote the book
    in it or something. I think that you could do with a few pics to drive the message
    home a bit, but other than that, this is magnificent blog.
    A fantastic read. I will definitely be back.

  10. Excellent goods from you, man. I have understand your stuff previous to and you are just extremely wonderful.
    I really like what you’ve acquired here, certainly
    like what you are stating and the way in which you say it.
    You make it enjoyable and you still care for to keep it smart.
    I can’t wait to read far more from you. This is actually a wonderful web
    site.

  11. Hey there! I know this is kinda off topic but I was wondering
    which blog platform are you using for this site? I’m getting sick and tired of
    Wordpress because I’ve had issues with hackers and I’m
    looking at options for another platform. I would be
    fantastic if you could point me in the direction of
    a good platform.

  12. Greetings from Ohio! I’m bored to death at work so I decided to browse your site on my iphone during lunch break.
    I love the info you present here and can’t wait to take
    a look when I get home. I’m surprised at how quick your blog loaded on my mobile ..
    I’m not even using WIFI, just 3G .. Anyways, excellent site!

  13. I intended to draft you a little bit of observation in order to thank
    you very much once again relating to the extraordinary concepts
    you’ve shared on this website. It’s open-handed
    with you to convey publicly what exactly
    most of us would’ve distributed as an e book to earn some money on their
    own, primarily seeing that you might have done it in the event you considered necessary.
    These solutions also served like a good way to know that many people have similar dream just like my personal own to grasp a whole lot more in regard to this matter.
    I believe there are a lot more enjoyable times up front for those who look over your website.

    My webpage – Summer Valley CBD Reviews

  14. A lot of thanks for all of your work on this website. Gloria delights in doing research and it is obvious why. Most people hear all concerning the powerful manner you render efficient guides on the blog and even strongly encourage response from some others on this situation then our own daughter is now learning a whole lot. Enjoy the remaining portion of the new year. You are always conducting a great job. blog

دیدگاه خود را در میان بگذارید

Please enter your comment!
Please enter your name here