منی که خودم یک قاتل‌ام

داستانی از آرتور ویلیامز[۱] از مجموعه‌ی «آلفرد هیچکاک تقدیم می‌کند»

برای منی که خودم یک قاتل‌ام، بیانیه‌ی اخیری که یکی از منتقدان مشهور داستان‌های آدم‌کشی صادر کرده است، بسیار جالب بود. او نوشته بود: «در بهترین و هیجان‌انگیزترین داستان‌های کارآگاهی که امروزه نوشته می‌شوند، به «دلیل» رخ دادنِ آن اتفاق دست‌ِکم به همان میزانی پرداخته می‌شود که به موضوعِ «چه‌کسی» این کار را کرده است و «چگونه».»

حتی اگر فقط در دنیای خیالی داستان‌ها اینطور باشد، لذت‌بخش است که ببینی شخصیت یک قاتل دستِ‌کم آنقدر ارزش دارد تا تحتِ تجزیه و تحلیل دقیق‌تری قرار بگیرد. در گذشته صرفاً کشفِ هویت قاتل و یافتن راهی برای گیر انداختن آن بود که اهمیت داشت. از طرف دیگر، به نظر من تمرکز بر «چگونگی»ِ قتل اتلاف وقت نیست، چراکه به هر حال، روشِ هر قاتل نشان‌دهنده‌ی این است که او چه نوع انسانی‌ست؛ به‌علاوه، اغلب تعیین‌کننده‌ی معروف‌ شدن یا نشدن آن قاتل و موفقیت‌آمیز بودن یا نبودنِ عملِ او نیز است.

دوست دارم به این مسئله هم اشاره کنم که ما قاتل‌ها، همیشه اشتباه نمی‌کنیم. چنین باورِ غلطی به این دلیل به وجود آمده است که پلیس همیشه قاتلانی را که مرتکب اشتباهاتی شده‌اند، دستگیر کرده است. در کل، ما بسیار هم کارآمدیم و حتی اگر فقط مواردی از آدم‌کشی را در نظر بگیرید که شناخته شده‌اند، متوجه خواهید شد که در بسیاری از مواقع، با وجودِ سازمان‌های بسیار بزرگی که علیه ما وجود دارند، از گیرافتادن قسر در رفته‌ایم.

اما رایج‌ترین تصور غلطی که اغلب مردم از قاتلان دارند این است که آنها با آدم‌های عادی فرق دارند. در بیشتر مواقع با عبارات مبالغه‌آمیزی همچون «یک هیولای دیوانه» یا «یک حیوانِ بی‌احساس» ما را توصیف می‌کنند. چنین باورهای ملودرامی بسیار دور از واقعیت است.

واقعیتش این است که قاتل‌ها آدم‌های بسیار معمولی‌ایند، صرفاً شجاعت بیشتری برای عملی کردن این باور جهانی دارند که تنها قانون طلایی حقیقی این است: «هر انسان برای خودش».

بنابراین برای فراهم کردن اطلاعات درست و حسابی‌ برای نویسندگان داستان‌های کاراگاهیست که تصمیم گرفتم تجربیاتم در زمینه‌ی آدم‌کشی را در اختیار عموم مردم قرار دهم. خوشبختانه آنقدر باهوش هستم که بتوانم بدون نگرانی درباره‌ی پیامدهای ناخوشایندش، دست به چنین تجربه‌ای بزنم.

شخصاً وقتی سوزان برایت‌وایت[۲] را کشتم، نسبت به او هیچ احساس خصومتی نداشتم، گرچه ممکن است برخی تصور کنند که دلایلی برای تنفر از او داشتم. زمانی به او علاقه داشتم و اگر آنقدر احمق نبود که با استنلی برایت‌وایت[۳] ازدواج کند، با او عروسی می‌کردم. با این حال، به عنوان فردی متمدن احساس می‌کردم این به خودش مربوط است که بخواهد با کیسه‌های پول ازدواج کند و بدین‌ترتیب مراسم تشیع‌جنازه‌ی خودش را برگزار کند.

فکر کنم زنانگیِ درونِ او برای من جذاب بود، که همین زنانگی به وضوح از برایت‌وایتِ نامرد و ولگرد خوشش آمده بود؛ کسی که آنقدر باهوش بود که بتواند راه خود را در جهان پیدا کند. برایت‌وایت پول کمی به ارث برده بود و با توجه به اینکه مردی شهری بود توانست بهترین استفاده را از آن بکند. او با خرید اوراقِ بهادار در بورس برای خود مال و ثروتی به هم زد. این کار را با روش غیرجذاب سرمایه‌گذاری انجام داد و نه روش‌های تصادفی و غیرقابل اعتمادی همچون قمار. در طول دورانِ پُر رونق بورس ژوهانسبورگ[۴]، که دلیلش کشفِ طلا در ایالتِ نارنجی آزاد[۵] بود، همچون همیشه، به رغم تب و تاب خوش‌بینانه‌ای که نسبت به بورس وجود داشت، به همان روش خونسردِ همیشگی‌اش به محض آنکه در معامله‌ای سودی بود، از آن بهره می‌جست. بدین‌ترتیب او توانست ثروت کوچکی را برای خود دست و پا کند، و زمانی که رکودِ اقتصادی اجتناب‌ناپذیر فرارسید، تقریباً تمامِ سرمایه‌‌ی او نقد بود. بعد از آن به جای آنکه تحت تأثیر افسردگیِ فراگیر قرار بگیرد، بی سر و صدا سهام‌هایی را که تقریباً به هیچ وجه کاهش پیدا نکرده بودند خرید و با این کار وقتی اوضاع دوباره به صورت اجتناب‌ناپذیری بهبود پیدا کرد، ثروت پیشینش دوبرابر شده بود. عجب آدمِ رواعصابی!

وقتی او را به سوزان معرفی کردم، به شدت جذبِ رفتارِ استادانه‌ و موفقیتِ او شد. در واقع سوزان آنقدر به او علاقه‌مند شد که همراهِ او به اروپا رفت و بدین‌ترتیب نامزدی‌مان را به هم زد.

امیدوار بودم که دیگر هرگز سوزان را نبینم.

۱۸ ماه بعد، زنگ در خانه‌ام به صدا در آمد. سوزان با یک چمدان در دست جلوی درِ خانه‌ام ایستاده بود. وقتی به راحتی روی مبل چرمی‌ در اتاق مطالعه‌ام نشست، داستانش را برایم تعریف کرد. از آنچه برایم گفت، به هیچ‌وجه تعجب نکردم. به خوبی می‌توانستم تصور کنم که تمایلاتِ خودسرانه و ناجوانمردانه‌ی برایت‌وایت که سوزان آنها را به ویژگی‌های روشن‌فکرانه و فروتنانه‌ی من ترجیح داده بود، به خودخواهی نفرت‌انگیزی انجامیده بود و باعث شده بود تا با ستمگری سوزان را تحت سلطه‌ی خود درآورد. زمانی که سوزان دیگر نتوانسته بود بی‌احساسی‌های او را تحمل کند، او را ترک کرد و با این تصور پیش من آمد که به یاد دورانِ گذشته به او کمک خواهم کرد.

 

البته او اصلاً به این نکته توجه نکرده بود که من اصلاً تمایلی به کمک کردن به او ندارم. در حقیقت خیلی هم از او رنجیده بودم. وقتی مرا رها کرد، او را از فکر و قلبم بیرون کردم و در عین حال، در مرغداری‌ام پیشرفت‌های زیادی کردم. تمام مزرعه را خودپشتیبان کرده بودم و به کمکِ ابزارها و فرآیندهای کاهشِ نیروی کار، توانستم دست تنها تمام کارها را خودم انجام دهم. من مرغ‌ها را دوست داشتم و ترجیح می‌دادم وقتی میان آنها هستم تمامِ کارها را تنهایی انجام دهم.

اما با وجودِ سوزان، دیگر نمی‌توانستم به سادگیِ گذشته این کار را انجام دهم. می‌دانستم که برای سرگرم کردنِ او باید انجامِ بسیاری از کارهای کم‌اهمیت‌تر و در عین حال اساسی را به بعد موکول کنم. احتمالاً برنامه‌ی روزانه‌ی معمولم مختل می‌شد و سه هزار مرغ در حساس‌ترین سن‌شان ممکن بود سرما بخورند یا به بیماری‌های دیگری مبتلا شوند.

متأسفانه نتوانستم هیچ بهانه‌ی منطقی برای کمک نکردن به او پیدا کنم. علاوه‌براین، او زمان خوبی را برای رسیدن به خانه‌ی من انتخاب کرده بود: دست‌ِکم مجبور بود شب را در خانه‌ی من بگذراند، چون جایی را در روستا برای رفتن نداشت و تا فردا صبح هم هیچ قطاری برای بازگشت به ژوهانسبورگ وجود نداشت. می‌دانستم به محض آنکه یخ میان‌مان شکسته شود و به او بگویم که شب را در خانه‌ی من بماند، فردا صبح به سختی می‌توانم او را پیِ کارش بفرستم. هرچه باشد زمانی عاشقِ او بود و در آن دوران به او گفته بودم مهم نیست که در نهایت میانِ ما چه اتفاقی خواهد افتاد، هرموقع مشکلی داشت، می‌توانست روی کمکِ من حساب کند؛ و از آنجایی که من نسبت به سر حرف ماندنم تعصب داشتم، اصلاً نمی‌توانستم تصور کنم که سوزان به دوستانِ مشترکمان بگوید موقعی که به کمک احتیاج داشت، نتوانست روی من حساب کند.

وقتی داشت درباره‌ی کارهای بی‌رحمانه‌ی شوهرش تندتند صحبت می‌کرد، تمام این مسائل از ذهن من گذشتند. درحالی که تظاهر می‌کردم دارم به حرف‌های او گوش می‌کنم، افکار خودم را دنبال می‌کردم، تا زمانی که متوجه شدم این مسئله آزارم می‌دهد که او به اندازه‌ی کافی از همدردی من با خودش قدردانی نکرد و به این سرعت و راحتی با قضیه کنار آمد. از آن قسمت‌هایی از حرف‌هایش که گوش داده بودم، متوجه شدم که او انتظار چه نوع کمکی را از من داشت و احساس ناراحتی‌ام بیشتر شد.

دیدم که پول اندکم را باید خرجِ وکیل‌ها بکنم؛ زندگی آرام و خوشایندم از دست می‌رفت؛ احساساتِ پیچیده، آرامشِ آینده‌ام را تهدید می‌کردند؛ خلاصه که تمامِ زندگی آرامش‌بخشم از بین می‌رفت. آنقدر عصبانی شدم که با خودم فکر کردم: «واقعاً می‌توانم گلوی او را فشار دهم!»

اما فشار دادن گلویش در واقعیت بیشتر از آنچه که فکر می‌کردم دشوار بود. اما این مسئله که نمی‌توانستم به صورتش نگاه کنم برایم یک مزیت به حساب آمد، چراکه باعث شد بلند شوم و به پشت مبلی که رویش نشسته بود بروم تا دستانم را دور گلویش قرار دهم. چون با دولا شدن از پشتِ مبل روی سوزان، می‌توانستم گردن و سر او را محکم فشار دهم و بدین‌ترتیب دستانم را از ضربه‌های وحشیانه‌ی دستانش که در جست‌وجوی هوا بودند در امان نگه دارم. به علاوه، وقتی از حال رفت، آنقدر در وضعیتِ راحتی بودم که لازم نباشد تا زمانی که مطمئن شوم مُرده است نیاز به آرام کردنِ خود داشته باشم.

صورتِ وحشتناکش که به رنگِ آبیِ تیره در آمده و با زبانی که از دهان بیرون زده بود در مقایسه با حالتِ کاملاً سرزنده‌ای که همین چند دقیقه پیش داشت، بسیار تکان‌دهنده بود. به نظر می‌رسید موهای براق و صیقلی‌اش، سایه‌روشنِ آبی‌شان را از دست داده‌اند و تبدیل به مویِ سیاهِ مُرده‌ای شده‌اند. به جز این‌ها، دیدنِ جسدِ سوزان هیچ تأثیر دیگری روی من نداشت.

بعد از اینکه مطمئن شدم سوزان مُرده است، زبانش را به داخل دهانش برگرداندم و به همان ترتیبی که درباره‌ی مشکلات قاتلان دیگر درباره‌ی این موضوع خوانده بودم، کارِ ترتیب دادنِ جسد سوزان را آغاز کردم. گرچه هیچ عجله‌ای نبود و روزها یا شاید هفته‌ها طول می‌کشید تا تحقیقی جدی درباره‌ی سوزان صورت گیرد، کار را همان شب شروع کردم. مشتاق بودم تا زودتر ایده‌هایم را عملی کنم. صبح روزِ بعد مثل همیشه زود از خواب بیدار و مشغول کارهای مزرعه‌ام شدم.

بعداز ظهری در حدودِ سه هفته‌ی بعد، گروهبان ترون[۶] از پلیس محلی جلوی در خانه‌ی من ظاهر شد و از من پرسید که آیا چیزی درباره‎ی خانم برایت‌وایت می‌دانم یا نه. گروهبان جان ترون همان جانی ترونی‌ نبود که گه‌گاه وقتی به اندازه‌ی کافی گرم گرفته بود، پشتِ حیاط بارِ ویگینز[۷]، مردم را با تیراندازی با هفت‌تیرش سرگرم می‌کرد. او تیرانداز ماهری بود، به آرامی دولا می‌شد و از کنار رانش با دقتی فوق‌العاد دو گلوله شلیک می‌کرد، در همین حین با حالت ستیزه‌جویانه‌ی نمایشی‌ای به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد؛ سپس بعد از هر شلیک روی سرلوله‌ی هفت‌تیرهایش تُف می‌کرد تا آنها را «خنک» کند و حالتِ خنده‌دار گاوچرانِ قهرمانی را به خود می‌گرفت که در محاصره‌ی تبه‌کارانِ شرور است.

اما گروهبان جان ترون از پلیس آفریقای جنوبی، پلیسی هوشیار و باهوش بود که کار خود را جدی می‌گرفت و از نحوه‌ی پرسیدن سؤال‌هایش متوجه شدم که او مطمئن است من چیزی درباره‌ی خانم برایت‌وایت می‌دانم.

حدس زدم که گم شدن سوزان گزارش شده است و رد او را تا مزرعه‌ی من گرفته‌اند. بنابراین تصمیم گرفتم اعتمادِ ترون را به خود جلب کنم. به طورِ خلاصه رابطه‌ی خودم و سوزان را در گذشته برای او تعریف کردم و در آخر به او گفتم که بعداز ظهری در حدودِ سه هفته‌ی پیش او به دیدنم آمد اما همان شب اینجا را ترک کرد.

طبیعتاً به دنبالِ جزئیات بیشتری بود و می‌خواست بداند که چرا پس از آنکه در روزنامه نوشته شده بود آخرین باری که سوزان دیده شده است آن زمان بوده است، پیش پلیس نرفته‌ام و گزارش نکرده‌ام که او را دیده‌ام. به او توضیح دادم که من هرگز روزنامه نمی‌خوانم، اما حتی اگر برای اطلاعات هم روزنامه می‌خواندم، ملاقات او را گزارش نمی‌کردم چون او داشت از دستِ شوهرش فرار می‌کرد.

به او گفتم که سوزان از من درخواستِ کمک کرد، اما من نپذیرفتم. با هم جر و بحث کردیم و او در نهایت آنقدر عصبانی شد که موقع ترک کردنِ اینجا کلاه، دستکش‌ها و چمدانش را جا گذاشت. در پاسخ به پرسش‌هایش گفتم که نمی‌دانم بعد از اینجا کجا رفت یا چطور توانست بدون چمدانش به جایی برود، و نمی‌دانم که کیف‌دستی به همراه داشت یا نه.

گروهبان وقتی پرسش‌هایش درباره‌ی ملاقاتِ سوزان تمام شد، از من خواست تا چمدان او را نشانش دهم. چمدان را به او دادم. چمدان قفل نبود، آن را باز کرد. روی چمدان کیف‌دستی قهوه‌ای رنگی قرار داشت که داخلش مقداری پول نقد، یک جفت گوشواره، یک گردنبند مروارید، یک انگشتر الماس، خرت‌و‌پرت‌های معمولی زنانه و چند کلید قرار داشت که یکی از آنها کلیدِ چمدان بود. بعد از بررسی دقیقِ باقیِ محتویاتِ چمدان، گروهبان از من پرسید که خانم برایت‌وایت آن شب چه لباسی به تن داشته است.

انتظار نداشتم به این زودی این پرسش را مطرح کند، اما به او همان پاسخی را دادم که از قبل آماده کرده بودم: توصیفی درست و حسابی و با این حال اساساً مبهمی از لباس‌هایی که سه هفته پیش با دقت به همراه کیف‌دستی از درون چمدان جمع کرده بودم. در چمدان را با یکی از کلیدهایی که درون کیف‌دستی پیدا کرده بودم باز کرده بودم. مجبور شدم در چمدان را قفل نکنم تا ماجرای کلیدها افشا نشود. درحالی که داشتم لباس‌ها، کفش‌ها و چیزهای دیگر را جمع می‌کردم، تصادفاً دستکش‌ها را به دست کرده بودم. به هیچ‌وجه نمی‌خواستم اثرانگشتی درون چمدان از خود به جای بگذارم و اشتباه همیشگی را انجام دهم.

ترون با دقت به توصیفاتم گوش داد، بعد پیراهنی را که مشخصاً یک بار پوشیده شده بود از چمدان بیرون کشید و از من پرسید که آیا این همان پیراهنی‌ست که آن شب خانم برایت‌وایت به تن داشته است یا نه. البته که من پاسخ منفی دادم اما می‌دانستم که اگر پیش از این کسی که سوزان را درحالی که به مزرعه‌ی من می‌آمده دیده باشد و او را با این لباس توصیف کرده باشد، توصیفِ او کمابیش شبیه همانی‌ست که من هم چند دقیقه‌ی پیش گفتم.

پس از چند پرسشِ بی‌اهمیتِ دیگر، گروهبان ترون رفت و چمدان، کلاه و دستکش‌ها را نیز با خود برد.

تا چند روز سر و کله‌ی پلیس پیدا نشد. آن‌شبی که معمولاً جانی ترون در بار بود، برای نوشیدن به روستا رفتم اما خبری از جانی نبود.

اما می‌دانستم که به زودی او را دوباره خواهم دید، چون مطمئناً در خانه‌ی من برای آخرین بار اثری از سوزان دیده شده بود و پلیس تا زمانی که دلیل خوبی داشته باشد که جای دیگری دنبال او بگردد، روی خانه‌ی من تمرکز می‌کرد. حدود یک هفته‌ی بعد ترون دوباره به همراه افسر بری[۸] آمد. افسر بری مرد جوانی بود که به کچلی زودرس دچار شده بود و از دختر زیبای روستا، رنه اتو[۹] خواستگاری و با او ازدواج کرده بود. البته مردی از دفتر مرکزی سی.آی.دی[۱۰] ژوهانسبورگ مسئول ترون و بری بود. این بار تنها کلماتی که گروهبان ترون به زبان آورد این بود: «آقای ویلیامز[۱۱]، ایشان بازرس بن لیبنبرگ[۱۲]هستند». سرم را برای بازرس تکان دادم و از او پرسیدم که چه کاری از دست من ساخته است. او مردی قدبلند و خوش‌تیپ و بیشتر شبیه یک بازیگر بود تا کارآگاه. بعد از آن فهمیدم که او در قاطی کردن نوشیدنی‌ها مهارت خاصی دارد. سرگرمی او اختراع کردنِ دستورهای جدید کوکتل و نوشیدنی‌های مخلوط دیگر بود. وقتی ترون دوباره توانست با من نوشیدنی بنوشد هم درباره‌ی این سرگرمی او و هم درباره‌ی مجموعه‌ی مامباهایش گفت که به مرگباری مار بودند.

بازرس لیبنبرگ از اینکه مزاحم من شده بودند عذرخواهی کرد و از من خواهش کرد که اگر اشکالی ندارد نگاهی به آن دور و اطراف بیندازد. خانم برایت‌وایت قطعاً دیده شده بود که واردِ خانه‌ی من شده است و جای دیگری نیز دیده نشده است؛ بنابراین او می‌خواست خود را قانع کند که او جایی در مزرعه‌ی من قایم نشده است.

به او اطمینانِ خاطر دادم که هیچ اشکالی ندارد و خوشحال می‌شوم که دور و اطراف مزرعه‌ام را به آنها نشان دهم.

همان‌طور که اطرافِ حیاط را به آنها نشان می‌دادم برایشان توضیح دادم که دوست ندارم به هیچ کمکِ خارجی‌ای احتیاج داشته باشم، به همین دلیل خانه و مزرعه‌ام را تا جایی که ممکن بوده است مستقل از دنیای بیرون کرده‌ بودم. جاذغالی‌ام در آشپزخانه را به آنها نشان دادم که شبیه به یک اتاقِ کوچک ساخته و از بیرون پُر شده بود و مجرای مربع شکلی هم‌سطح زمین، نزدیک کوره‌ی سوزاندنِ ذغال داشت. زیر آشپزخانه مخزنِ زیرزمینیِ بتونی‌ای برای ذخیره‌سازیِ آب باران وجود داشت. یک پمپ دستی به آن وصل بود و لوله‌های متصل به آن به سمتِ حمام می‌رفتند. باقیِ ذخیره‌ی آبِ خانگی‌ام از مخزن سنگین و بزرگی تأمین می‌شد که روی پشت بام قرار داشت که با پمپِ بادی یک لوله‌ی دراز پُر شده بود.

اول از همه مرغداری تقسیم‌شده و فشرده‌ام را به آنها نشان دادم که طولِ آن در حدود ۹۰ متر بود و با توجه به صدای مرغ‌ها می‌توان گفت تقریباً هزاران مرغ در آن داشتند از تخم‌مرغ‌هایشان محافظت می‌کردند. اتاقِ جوجه‌کشی و محلی را که مرغ‌ها روی تخم‌هایشان می‌نشستند، به آنها نشان دادم، از آنجا برای انجام آزمایشاتی روی مرغ‌ها نیز استفاده می‌کردم.

سپس آنها را به انبارِ بزرگ ریخته‌گری آهنم بردم که ماشین‌هایم آنجا قرار داشتند: یک تراکتور، ماشین شخم‌زنی، دستگاه آسیاب و ماشین‌های مختلف کوچک دیگری مانند دستگاه برش یونجه و غیره؛ علاوه‌بر این‌ها تجهیزاتِ کلی کشاورزی‌ام مثل ابزار شخم‌زنی، چنگکی که زمین را صاف می‌کند، مخزنِ خشک کردن بخار، ماشینی که تخم می‌کارد، ماشین هرزه‌کشی و ذخایر مواد غذایی‌ام نیز آنجا بودند. اطراف انبار ردیف‌هایی از بشکه‌های بزرگ و مختلفی بود که در آنها ذرت، گوشت، بادام‌زمینی، استخوان، یونجه و سایر موادغذایی لازم برای مرغداری و غذای حیواناتی وجود داشت که از آنها استفاده می‌کردم تا جیره‌های غذایی روزانه‌ی متناسب و مختلفی را امتحان کنم.

وقتی دوباره به هوای آزاد برگشتیم، به زمین‌های کشت‌شده‌ی یونجه‌ی سبزم اشاره کردم که از آبِ سد آبیاری می‌شدند، اما زمین‌های ذرت و دیگر زمین‌ها طلایی و قهوه‌ای بودند. در دوردست، در قسمت کشت‌نشده‌ی مزرعه‌ام فقط می‌توانستیم چند گاو ماده و نر و چند اسب را ببینیم.

وقتی تمام مزرعه‌ام را دیدند، بازرس لیبنبرگ از من به خاطر زحمتی که کشیدم تشکر کرد و به نظرم آمد که با ناراحتی آنجا را ترک کرد. می‌خواستم خودم پیشنهاد بدهم که اگر می‌خواهند ۲۰ نفری را برای جست‌وجوی خانه‌ام بیاورند، اما بعد تصمیم گرفتم که امنیتم را بیش از حد به خطر نیندازم.

یک هفته بدون هیچ اتفاقی گذشت، گرچه کم‌کم داشتم از اینکه تحتِ نظارتِ مداوم بودم خسته می‌شدم. حتی افسر بری هم محلِ گشت‌زنی‌اش را تغییر داده بود تا بتواند از جلوی در من عبور کند. این کار با اینکه از فاصله‌ی دوری بود، به او اجازه می‌داد تا دیدی واضح به خانه و گاراژ داشته باشد.

تصمیم گرفتم کاری بکنم. البته بهترین نقشه‌ام این بود که اشتباه کریپن[۱۳] را انجام دهم و فرار کنم.

بنابراین آماده شدم و یک روز صبح زود با ماشینم به سرعت آنجا را ترک کردم. حدود ۸ کیلومتری که به سرعت دور شدم، ناگهان سرعتم را کم کردم و ماشین را به سمت مرغزاری بردم و تا جایی که ممکن بود میان بوته‌های انبوه به دور از جاده مخفی‌اش کردم. بقیه‌ی راه را تا رسیدن به غارهای زیرزمینی پیاده رفتم که خیلی هم دورتر از معدن‌های طلای معروف بلایروتزیت[۱۴]نبود. گرچه این غارها بسیار بزرگند، زیبا نیستند و به همین دلیل بازدیدکنندگان زیادی را به سمتِ خود جذب نمی‌کنند. فکر کردم که پلیس پیش از این آنها را کامل گشته است، بنابراین احتمالاً کسی مزاحمم نمی‌شد. با خودم چراغ، چراغ خوراک‌پزی و مواد غذایی زیادی آورده بودم و خیلی زود در یکی از غارهای کوچکتر به راحتی ساکن شدم.

می‌دانستم که حال مرغ‌هایم در مزرعه تا چند روز خوب خواهد بود، تا سه روز غذا داشتند و آبشخورشان پُر از آب بود. تخم‌مرغ‌ها روی هم تلنبار می‌شدند و در نهایت کثافتی درست می‌شد، اما کسی بدون خوردن تخم‌مرخ نمی‌مرد. بقیه‌ی حیوانات گرسنه باقی نمی‌ماندند و آب زیادی در اطرافشان برای نوشیدن داشتند. جوجه‌ها آنقدر بزرگ بودند که برای گرم شدن نیازی به گرمای مصنوعی نداشته باشند، فقط برای جمع کردن آنها در شب بود که نور اندکی لازم می‌شد.

بنابراین در آرامشِ خاطر می‌توانستم از خواندنِ دو کتاب کارآگاهی‌ای که به همراه خود آورده بودم، لذت ببرم. داستان‌ها بسیار خوب بودند اما با خوشحالی متوجه شدم که کارآگاه‌های زیادی به کمک قابل‌توجهی از سوی نویسندگانشان احتیاج داشتند.

صبح سومین روز احساس کردم اوضاع روبه‌راه است و می‌توانم به خانه‌ام برگردم.

شانس به من رو کرده بودم و به محض اینکه جلوی خانه‌، پایم را از ماشین بیرون گذاشتم، اولین کسی که مرا دید گروهبان ترون بود. صورتِ انسان برای نشان دادن یک‌جای تمامِ احساسات هیجان، رضایت، کنجکاوی، شگفتی، آسودگی، دوستی و پشیمانی طراحی نشده است، اما ترون به خوبی توانست از پسِ این کار بربیاید.

وقتی حالش سرجایش آمد از من پرسید که کجا بوده‌ام. گفتم سری به غارها زده بودم چون فکر کرده بودم ممکن است خانم برایت‌وایت به آنجا رفته، راهش را گم کرده و همان‌ جا مُرده باشد؛ اما خودم گم شدم و تازه همان روز صبح راهم را پیدا کردم. انگشتانش را با عصبانیت تکان داد و حدس زدم او تا جاهای دوری دنبال من گشته بوده است، اما به فکرش نرسیده بود که تمام این مدت به آن نزدیکی بوده‌ام.

وقتی داشت فکر می‌کرد که باید حالا چی کار کند، به اطراف نگاهی انداختم تا جمعیتی را ببینم که وقتی داشتم رانندگی می‌کردم متوجه‌شان شده بودم.

انتظارِ دیدنِ فعالیت‌هایی را اطراف خانه‌ام داشتم، اما نه در آن حد. این طور که به نظر می‌رسید پلیس تصمیم گرفته بود از بیشتر از ۲۰ نفر استفاده کند، چون خانه‌ام آشوب شده بود.

روی سقف، دور و اطراف و حتی تا نیمی از زیرِ زمینِ خانه‌ام پُر از آدم بود؛ چند نفر سرهایشان را دولا کرده بودند و زمین را بررسی می‌کردند، چند نفر داشتند چندجایی از زمین را می‌کندند، چند نفر دور آب‌بند جمع شده بودند، چند نفر در مزرعه و زمین‌هایم بودند. نمی‌توانستم نگاهی به درون انبارم بیندازم ولی مطمئن بودم آنجا هم پُر از آدم است، چون بیرونِ در خروجی‌اش، مجموعه‌ی تجهیزاتِ کشاورزی‌ام مثل آت‌وآشغال‌هایی پرت و پلا شده بودند.

‌اما از همه بامزه‌تر، مرغداری بود. مرغ‌ها را خیلی احمقانه از آنجا بیرون کرده بودند تا زمین بتنی آنجا را بتوانند بررسی کنند. برای آنکه زمین آنجا خالی شود باید اول لایه‌ی ۱۵ سانتی‌متری کاه را بیرون می‌آوردند؛ که البته این کار انجام شده بود چراکه کوه بزرگی از کاه جلوی در ورودی قرار گرفته بود.

بیرون مرغداری داشتند تلاش می‌کردند تا پی‌های ساختمان را پیدا کنند، چراکه هرکس مسئول جست‌و‌جوی منطقه‌ی خاصی شده بود و قرار بود حتی یک سنگ را هم بررسی نشده باقی نگذارند. زیرکانه نوشتم «تلاش می‌کردند» چون هزاران مرغی که جایی برای رفتن نداشتند اما با مقاومتی مرغ‌گونه در تلاش بودند تا به جایی برگردند که به آن تعلق داشتند، جلوی کار کردن افرادی را که در حال کندن زمین بودند، گرفته بودند. گذشته از این، مرغ‌ها به شدت محافظه‌کارند چون باید از تخم‌مرغ‌هایشان مراقبت کنند. صف دائماً متغییر مرغ‌ها لبه‌ی دیواری قرار داشت که چند مرد در تلاش بودند تا پی‌اش را بررسی کنند.

مرغ‌ها، گرد و خاک و کثافت آنها را تقریباً خفه کرده بود. مرغِ لگرن پرنده‌ی بسیار پرخاش‌گری‌ست و در بهترین زمان‌ها می‌پرد. وقتی نزدیک آنهایی یا باید مدام حرف بزنی یا ساکتِ ساکت باشی. وقتی داشتم نگاه می‌کردم، یکی از مردانی که مشغول کندنِ زمین بود مجبور شد جواب پلیسی را بدهد که از فاصله‌ی دوری داشت او را صدا می‌زد. دادِ ناگهانی او باعث شد تا هزاران مرغ همچون پرنده‌ای با بال‌های خروشان با هم به هوا بپرند. مردها در ابری از ذرات کود، کاه، خاک و غذا گم شدند.

نتوانستم بیشتر از این ماجرا را ببینم چون به نظر گروهبان ترون بهتر بود که برای پاسخ دادن به چند سؤال همراه او به اداره‌ی پلیس بروم. در آنجا مسئولیتِ رسیدگی به من به پاسبان هرندال[۱۵] داده شد که سرم را به نشانه‌ی آشنایی برایش تکان دادم. بعد از تأخیری کوتاه ترون شروع به بازجویی از من کرد و به شدت تلاش می‌کرد تا نشان دهد که پاسخ‌های من اهمیت زیادی برای او ندارد.

داشتم سیگار سومم را تمام می‌کردم که پاسبانی ناگهان وارد اتاق شد و فریاد زد: «جسد را پیدا کردیم!»

من از جایم پریدم و فریاد زدم: «چقدر هیجان‌انگیز! کجا؟» با توجه به اینکه من خانم برایت‌وایت را به خوبی می‌شناختم چنین واکنشی اصلاً خوشایند نبود، اما امکان نداشت شخصی گناهکار و نگران چنین واکنشی نشان دهد. به سمت ترون برگشتم که با دقت مرا زیر نظر داشت و نشانه‌های شک را در چشمانش دیدم. البته هیچ اهمیتی نداشت که من از خودم احساس گناه نشان دهم یا نه. من کاملاً در امان بودم و آنها هر حقه‌ای سوار می‌کردند من گیر نمی‌افتادم. اما اگر نشانه‌هایی از داشتنِ عذاب وجدان از خود نشان می‌دادم، ترون مطمئناً می‌فهمید که من قاتل‌ام. این اتفاقی بود که اصلاً دلم نمی‌خواست بیافتد، چون در این صورت دیگر رفتن به بار لطف و صفای گذشته‌اش را از دست می‌داد. سوءظنِ حرفه‌ای او برایم اهمیتی نداشت، اما شکِ شخصی‌اش مسئله‌ی دیگری بود.

ترون نمایشِ مسخره‌ای را که راه انداخته بود ادامه داد و از پاسبان پرسید که جسد را کجا پیدا کرده‌اند. پاسبان با شور و شوق کمتری پاسخِ مبهمی درباره‌ی زمین کشت‌نشده‌ی من داد. آنها با این امید نگاهشان را به سوی من بازگرداندند که شاید چهره‌ام نشان‌ بدهد که آنها به پاسخ نزدیک‌اند. گفتم: «جالبه. فکر نمی‌کردم آنجا هم جای خوبی برای خاک کردنِ یک جسد باشد. حالا این یعنی او به قتل رسیده، نه؟»

البته که آنها جسد سوزان و حتی نشانی از آن را نه در مزرعه‌ی من و نه در هیچ جای دیگری پیدا نکرده بودند. آنها اجاق و دودکش خانه‌ام را برای پیدا کردنِ خاکسترِ انسان بررسی کردند. آب را از درونِ لوله‌ها بالا کشیدند تا ببینند جسد را در وان با مواد شیمیایی حل کرده‌ام یا نه. خلاصه که آنها همه جا را گشتند و هر حقه‌ای را که سی.آی.دی ژوهانسبورگ در چنته داشت امتحان کردند اما همه بی‌فایده بود.

در نهایت مجبور شدند بی خیال این ماجرا شوند چون با اینکه مطمئن بودند سوزان به قتل رسیده است، هیچ مدرکی برای اثباتش نداشتند. آنها مزرعه‌ی مرا کامل گشته و هیچ جسدی در آن پیدا نکرده بودند، به‌علاوه من هیچ انگیزه‌ی مشخصی برای انجام این کار نداشتم، به همین دلایل ابر سوءظنی که بالای سر من تشکیل شده بود به تدریج بخار شد.

کریسمس آن سال، برای آنکه به گروهبان ترون نشان دهم که احساس بدی میان ما وجود ندارد، برایش یک جفت خروس فرستادم.

ماه‌ها با آرامشی بی‌وقفه گذشتند. تنها با شنیدن این خبر که گروهبان ترون داشت اینجا را ترک می‌کرد تا به نیروی پلیس رودزیا[۱۶] بپیوندند، خوشنودی‌ام از بین رفت.

مهمانی خداحافظی خوبی برای او ترتیب دادیم. بیل ویگنز[۱۷] ترتیب نوشیدنی‌‌ها را داد و من برای مراسم مرغ تهیه کردم. جانی بیچاره آن شب نتوانست با هفت‌تیرش ما را سرگرم کند، چراکه وقتی به هوای تازه‌ی حیاط پا گذاشتیم حالش بد شد و مجبور شد تمام توانش را صرفِ صاف ایستادن کند و تلو تلو نخورد.

ساختنِ یک مرغداری جدید تمام فکرم را مشغول خود کرد. اما تنهایی انجام دادنش باعث شد تا نتوانم خانه‌ام را تمیز و مرتب نگه‌دارم. بنابراین بعد از مدت‌ها تردید خدمتکار قدبلند و موطلایی‌ای را استخدام کردم که شبیه بچه‌ها تپل‌مپل بود. او بسیار کاری‌ست و لبخند گرمش نشان می‌دهد که مهربان و خوش قلب است.

چون او به خوبی به اوضاعِ خانه رسیدگی می‌کند است که حالا وقت این را پیدا کرده‌ام که تجربیاتِ آدم‌کشی‌ام را بنویسم.

مشتاقانه منتظر زمانِ مناسبی‌ام که بتوانم این داستان را منتشر کنم. به ویژه کنجکاوم ببینم ترون چه واکنشی نشان می‌دهد وقتی آن را می‌خواند و واقعیت را درباره‌ی آن مرغ‌های چاق و چله‌ای می‌فهمد که به نظرش بسیار خوشمزه رسیده بودند.

فکر کنم که حسابی حالش بد شود، گرچه به نظرم نباید اینجور باشد. به هرحال، او از کجا باید می‌فهمید که آن مرغ‌ها از جسدِ سوزان برایت‌وایت تغذیه شده بودند؟

نمی‌خواهم اینطور به نظر برسد که این کار بدون هیچ ظرافتی صورت گرفته است. برعکس، مرغ‌ها سوزان را در جیره‌بندی کاملاً متعادلی خوردند. همه‌ی قسمت‌های بدن او وارد دستگاه آسیاب شده بود تا به گوشت و استخوان خوبی تبدیل شود. فرآیندی جداگانه نیز برای قسمت‌های خون‌دار بدنش انجام شده بود.

از آنجایی که درباره‌ی این فرآیندها در مقاله‌ای در مجله‌ی کشاورزان خوانده بودم، انجام دادنشان به هیچ‌وجه دشوار نبود و قبلاً این کار را با لاشه‌ی حیوانات انجام دادم بودم. و چون لازم نیست پوستِ بدنِ انسان کنده شود و استخوان‌های کوچکتری هم دارد، این کار نسبت به بدن حیوانات برای دستگاه آسیاب راحت‌تر است.

فقط باید حواسم را جمع می‌کردم که به تمام قسمت‌های بدن به اندازه‌ی کافی پودر زده باشم. دندان‌ها را مجبور شدم چند بار درون دستگاه قرار دهم تا مطمئن شوم با بقیه‌ی قسمت‌های استخوانی هیچ فرقی نداشته باشد. موها را روی سر سوزاندم و با آنها نوعی ذغال درست کردم.

بعد از آنکه کارم با بدن تمام شد، تمام چیزهایی را که با آن تماس داشتند با مشتی یونجه‌ی سبز پاک کردم تا اثراتش از بین برود. بعد از آن تعدادی لاشه‌ی حیوان، چند پشته یونجه و ذرت درون آسیاب انداختم تا تمام نشانه‌های سلول‌های انسانی از دستگاه به طور کامل پاک شوند.

گوشت، استخوان و خون با بقیه‌ی مواد خوراکی واردِ جیره‌ی غذایی شدند که به گروهِ آزمایشی مرغ‌هایم خوراندم. آن مرغ‌ها در نهایت مرغ‌های بسیار خوبی هم شدند که نظرِ گروهبان ترون را هم به خود جلب کردند. راستش را بخواهید، من برای مرغ و خروس‌های خوبم شهرتی به هم زده‌ام و مرغدارانِ دیگر مرا به ستوه آورده‌اند تا دستورِ غذایی متعادلم را در اختیارشان قرار دهم.

این مسئله مطمئناً توجه بازرس لیبنبرگ را به خود جلب می‌کند، چراکه حالا می‌داند برای پیدا کردن مدرکی که نشان دهد روزی جسد انسانی در مزرعه‌ی من وجود داشته است، باید کجا را بگردد. اما مطمئنم که موفق نخواهد شد. هیچ فایده‌ای ندارد که مرغ‌های مرا برای یافتن اثری از جسدِ سوزان در آنها سلاخی کنند، چون تمام مرغ‌هایی را که از سوزان تغذیه کرده‌اند، انسان‌های دیگر خورده‌اند.

از آنجایی که مردم استخوانِ مرغ‌ها را نمی‌خورند، به شرطی مرغ‌های آماده‌ی طبخ به آنها می‌فروختم یا می‌دادم که بعد از خوردنش، استخوان‌هایشان را به من برگردانند. به آنها می‌گفتم دلیل این کارم این است که ذخیره‌ی غذای استخوانی‌ام کم شده است. سپس آن استخوان‌ها را به همراه باقی استخوان‌ها به درون آسیاب می‌انداختم. این مسئله مثال خوبی برای نشان دادن بی‌نهایت است. علاوه‌بر این، تعداد زیادی آدم ناشناس وجود دارند که در درجه‌ی ضعیف‌تری در این آدم‌خوری اسفناک نقش داشتند. منظورم کسانی‌اند که تخم‌مرغ این مرغ‌ها را خورده‌اند.

بازرس لیبنبرگ به کودها شک نمی‌کند. اگر هم می‌کرد اهمیتی نداشت. من تمام قسمت‌های آن را در زمین‌های کشت‌نشده‌ام پخش کردم و آنجا را کامل شخم زدم. برای بازرس متأسفم که حتی پرهای کنده شده، سرها، ران‌ها، پاها و قسمت‌های درونی مرغ‌های آماده‌ی طبخی که فروخته یا به دیگران داده بودم، بعد از اینکه بخارپز یا سرخ شدند هم از درونِ آسیاب رفتن در امان نماندند.

امیدوارم که این بازرسِ خوب تلاش نکند تا داستان مرا هم‌ارز یک اعترافِ قانونی بداند. باعث تأسف خواهد بود که فردی مشتاقِ داستان‌های کارآگاهی که دوست دارد داستانِ خودش منتشر شود، برای توضیحِ ممکنی دستگیر شودد که برای ناپدید شدن زنی که می‌شناخته است سرهم کرده است.

گمان کنم اگر این داستان را کسی از افراد روستایمان بخواند واکنش خوبی نشان نخواهد داد. مطمئناً بسیاری از افراد کوته‌بین با وحشت به من می‌نگرند و برخی از من خواهند ترسید. از آنجایی که پیامدِ اصلی چنین رفتارهای این خواهد بود که دیگر کسی کاری به کارم نخواهد داشت، بسیار خوشحال هم خواهم شد.

اتفاق تازه‌ای افتاد. معلوم شد که خدمتکارم، آن لیسن[۱۸] آنقدرها هم به درد بخور نیست. مشخصاً عاشق من شده و دیگر حسابی خسته‌‌ام کرده است. اشتیاق او نسبت به من آنقدر زیاد است که دیگر حریم خصوصی‌ای در خانه برای من باقی نمانده است، چون او مدام در تلاش است تا کاری کند که من راحت‌تر باشم.

نمی‌خواهم احساسات او را جریحه‌دار کنم و به او بگویم که کارهایی را که انجام می‌دهد دیگر انجام ندهد. و از آنجایی که صلاحیت کاری ندارد، نمی‌توانم او را بیرون کنم تا دوباره مجبور شود برای یافتن کار این در و آن در بزند.

به او پیشنهاد کردم که به ویژه بعدازظهرها بیشتر بیرون برود، اما او گفت که مسخره است تنهایی بیرون برود. او هیچ دوست و خویشاوندی ندارد.

طفلکِ بیچاره! او هیچ‌کس را ندارد که دلش برای او تنگ شود و من حسابی مشتاقم تا دوباره در فصل آینده جیره‌های غذایی غنی و متعادلی بسازم. رئیس انجمن ملی مرغداری تمایل خود برای بازدید از مرغداری و مرغ‌ و خروس‌های خوب مرا اعلام کردم است که حالا حسابی برای آنها معروف شده‌ام.


   پانویس‌ها:

[۱] ARTHUR WILLIAMS
[۲] Susan Braithwaite
[۳] Stanley Braithwaite
[۴] Johannesburg Stock: بازار بورس اوراق بهادار آفریقای جنوبی است، که در سال ۱۸۸۷ توسط کارآفرین بریتانیایی بنجامین مینورز وولان تأسیس شد.
[۵] Orange Free State
[۶] Theron
[۷] Wiggins’ pub
[۸] Barry
[۹] Renee Otto
[۱۰] C.I.D (Crime Investigation Department) دایره‌ی تجسس جرم
[۱۱] Williams
[۱۲] Ben Liebenberg
[۱۳] دکتر کریپن متخصص گوش و چشم، به جرم قتل زنش در سال ۱۹۱۰ میلادی در لندن به دار آویخته شد؛ اما در آزمایش دی.ان.ای که در سال ۲۰۰۷ روی جسد همسر او انجام شد، مشخص شد که آن جسد متعلق به یک مرد بوده است.
[۱۴] Blyvooruitzicht
[۱۵] Hurndal
[۱۶] Rhodesian
[۱۷] Bill Wiggins
[۱۸] Ann Lissen

12 دیدگاه ها

  1. I have noticed that online diploma is getting favorite because getting your degree online has turned into a popular alternative for many people. A large number of people have certainly not had a possibility to attend a conventional college or university nonetheless seek the increased earning possibilities and career advancement that a Bachelor’s Degree grants. Still others might have a qualification in one course but would like to pursue something they now possess an interest in.

دیدگاه خود را در میان بگذارید

Please enter your comment!
Please enter your name here