فرناندو سورنتینو[۱]
من در سال ۱۹۶۵ بیست و سه سال داشتم و در حال گذراندن تحصیلات دانشگاهیام بودم تا بتوانم در دبیرستان، زبان و ادبیات تدریس کنم. هوای ماه سپتامبر خنک شده بود و من یک روز صبح خیلی خیلی زود سرگرم درس خواندن در اتاقم بودم. خانهی من تنها ساختمان آپارتمانی در آن خیابان بود و ما در طبقهی ششم زندگی میکردیم.
احساس تنبلی و خوابآلودگی میکردم و هرازگاهی از پنجره نگاهی به بیرون میانداختم. از آن جا میتوانستم خیابان و باغ هرس شدهی دون سزاریوی[۲] پیر را ببینم که خانهاش نبش خیابان، درست پشت پیادهروی روبهرویی قرار داشت. ازآنجاییکه خانهی او دقیقاً سر نبش خیابان به طور مورب قطع میشد، شکل یک پنج ضلعی بیقاعده به خود گرفته بود.
کنار خانهی دون سزاریو، خانهی زیبای خانوادهی برناسکونی[۳] قرار داشت. یک خانوادهی دوستداشتنی که همیشه با همه مهربان بودند و کارهای خیر انجام میدادند. آنها سه دختر داشتند و من عاشق دخترِ بزرگ خانواده بودم که آدریانا[۴] نام داشت. برای همین هم هرازگاهی به پیادهروی آن طرف خیابان نگاهی میانداختم، بیشتر به این خاطر که دلم آن جا گیر کرده بود، نه این که انتظار داشته باشم در چنین ساعتی و صبح به آن زودی او را ببینم.
دون سزاریوی پیر همان طور که همیشه عادت داشت، در حال آب دادن و مراقبت از باغچهی موردعلاقهاش بود که با یک حصار آهنی و سه پلهی سنگی از سطح خیابان جدا میشد.
ازآنجاییکه خیابان خلوت بود، بدون این که بخواهم، توجهام به مردی جلب شد که ناگهان سروکلهاش از جلوی ساختمان کناری پیدا شد و داشت از همان پیادهرویی که جلوی خانهی دون سزاریو و خانوادهی برناسکونی بود به سمت ساختمان ما میآمد. از آنجاییکه مردِ گدا یا ولگردی بود و لباسهای تیره و ژندهی رنگارنگی به تن داشت، طبیعی بود که توجهام به او جلب شود.
ریشو و لاغراندام بود. یک کلاه زردرنگِ حصیری و ازشکلافتاده به سر داشت. با این که هوا گرم بود، یک اورکت خاکستری رنگ کهنه هم به تن کرده بود. علاوهبرآن، یک ساکِ کثیفِ بزرگ با خود به همراه داشت و حدس میزدم که در آن صدقهها و باقیماندهی غذاهایی را که جمعآوری کرده بود نگه میدارد.
من به تماشای او ادامه دادم. مرد ولگرد جلوی خانهی دون سزاریو ایستاد و از پشت نردههای آهنی حصار از او چیزی درخواست کرد. دون سزاریو پیرمردی بدجنس بود و شخصیتی ناخوشایند داشت؛ بدون این که زحمت گوش دادن به درخواست او را به خود بدهد خیلی راحت با اشارهی دست به آن مرد فهماند که به راهش ادامه دهد. ولی به نظر میرسید که گدا با صدایی آهسته درخواست خود را تکرار کرد و سپس من صدای پیرمرد را شنیدم که کاملاً واضح و با صدایی بلند فریاد زد:
«آهای، با تو هستم! از این جا برو و بیشتر از این مزاحم من نشو!»
با این حال، مرد ولگرد دستبردار نبود. حالا حتی از آن سه پلهی سنگی هم بالا رفته بود و کمی با درب آهنی ور رفت تا شاید بتواند آن را باز کند. سپس، دون سزاریو که با اعصاب ضعیفش بازی شده بود، او را با یک دست گرفت و محکم به عقب هل داد. ولگرد چنگ زد تا یکی از نردهها را بگیرد، ولی موفق نشد و روی سنگهای خیس خیابان سر خورد و بدجوری پخش زمین شد. لحظهای که این اتفاق رخ داد، من دیدم که اول پاهایش به هوا رفت و بعد صدای برخورد تیز جمجمهاش را با پلهی اول شنیدم.
دون سزاریو به طرف خیابان دوید، روی او خم شد و سر خود را روی سینهاش گذاشت. پیرمرد در حالی که ترسیده بود، فوراً پاهای او را گرفت و به سمت لبهی پیادهرو کشید. سپس به خانهاش رفت و مطمئن از این که هیچ شاهدی برای جنایت غیرعمد او وجود ندارد، در را پشت سرش بست.
تنها شاهد او من بودم. کمی بعد مردی از آن جا رد شد و کنار گدای مرده توقف کرد. سپس افراد دیگری هم آمدند و باز هم به آنها اضافه شد تا دست آخر پلیس سر رسید. گدای بخت برگشته را در آمبولانس گذاشتند و از آن جا بردند.
همهی داستان همین بود و دیگر هم کسی دربارهی آن حرفی نزد.
من هم خیلی مراقب بودم که دهنم را بسته نگه دارم. شاید کار درستی نمیکردم، ولی با متهم کردن کسی که هیچوقت به من آزاری نرسانده بود، چه چیزی به دست میآوردم؟ از طرف دیگر، او که از قصد گدا را به قتل نرسانده بود و به نظرم کار درستی نبود که سالهای پایانی عمرش را با یک پروندهسازی قانونی تلخ کنم. با خود فکر کردم که بهترین کار این است که او را با وجدانش تنها بگذارم.
با گذشت زمان من هم کمکم ماجرا را فراموش کردم، ولی هر بار که دون سزاریو را میدیدم احساس عجیبی از این فکر به من دست میداد که او نمیداند من تنها آدمی در دنیا هستم که از راز تکاندهندهاش خبر دارم. از آن پس، نمیدانم به چه دلیل، ولی از رویارویی با او دوری میکردم و دیگر هرگز جرئت نکردم که حتی با او حرف بزنم.
در سال ۱۹۶۹ بیست و شش ساله شدم و مدرکم را در رشتهی تدریس زبان و ادبیات اسپانیایی گرفتم. آدریانا برناسکونی ازدواج کرده بود، ولی نه با من. نمیدانم آیا همسرش بیشتر از من عاشق آدریانا بود و یا اصلاً لیاقت به دست آوردن او را داشت یا نه.
در همان روزها، آدریانا باردار بود و زمانِ زایمانش هم بسیار نزدیک بود. او هنوز هم مثل گذشته در آن خانهی زیبا زندگی میکرد و خودش هم هر روز زیباتر میشد. صبح خیلی زود در آن روز دلگیرِ ماه دسامبر، در حال تدریس خصوصی به چند پسر جوان دبیرستانی بودم که باید به زودی در یک امتحان مهم شرکت میکردند. همان طور که عادت داشتم هرازگاهی هم نگاهی غمگین به آن سوی خیابان میانداختم.
ناگهان، قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد و فکر کردم که دچار توهم شدهام.
دقیقاً همان گدایی که دون سزاریو او را به قتل رسانده بود، داشت از همان مسیر چهار سال پیش رد میشد: با همان لباسهای ژنده، اورکت خاکستری، کلاه حصیری از شکل افتاده و یک ساک کثیف.
در حالی که شاگردانم را فراموش کرده بودم، سراسیمه به طرف پنجره رفتم. سپس دیدم که گدا کمکم گامهایش را آهستهتر کرد، انگار دارد به مقصدش نزدیک میشود.
با خود فکر کردم «او دوباره به زندگی برگشته است تا انتقامش را از دون سزاریو بگیرد.»
بااینحال، گدا که حالا داشت از پیادهروی جلوی خانهی پیرمرد رد میشد، نردههای آهنی را پشت سر گذاشت و به راه خود ادامه داد. سپس جلوی خانهی آدریانا برناسکونی ایستاد، چفت در را انداخت و وارد خانه شد.
به شاگردانم گفتم: «زود برمیگردم!». داشتم از نگرانی دیوانه میشدم. با آسانسور پایین رفتم، به سمت خیابان دویدم، به سرعت پیادهرو را پشت سر گذاشتم و وارد خانهی آدریانا شدم.
مادر او که کنار در ایستاده بود و انگار میخواست خانه را ترک کند، به من گفت: «سلام، چه عجب! تو کجا اینجا کجا …؟ آفتاب از کدام طرف درآمده است؟!»
او همیشه دیدی مثبت نسبت به من داشت. مرا در آغوش گرفت و بوسید، ولی من نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. بعد فهمیدم که آدریانا درست در همان موقع مادر شده بود و همهی آنها خیلی خوشحال و هیجانزده بودند. کاری نمیتوانستم بکنم جز این که دستِ رقیب پیروز خود را بفشارم.
نمیدانستم چطور سوالم را بپرسم و آیا بهتر است که ساکت بمانم یا نه. سپس به یک راهحل معقول رسیدم. با لحنی بیتفاوت و ساختگی گفتم:
«راستش را بخواهید، من بدون زنگ زدن وارد خانه شدم، چون فکر میکردم یک گدا با ساک بزرگ کثیفش دزدکی وارد اینجا شده است و از این میترسیدم که شاید بخواهد چیزی بدزدد.»
آنها با تعجب به من نگاه کردند: گدا؟ کیف؟ دزدی؟ خب، ظاهراً همگیشان تمام این مدت در اتاق پذیرایی بودهاند و نمیدانستند که من دارم دربارهی چه حرف میزنم.
گفتم «پس حتماً اشتباه کردهام.»
سپس من را به اتاقی که آدریانا و بچهاش در آن بودند دعوت کردند. هیچوقت نمیدانستم در چنین موقعیتهایی چه باید بگویم. به او شادباش گفتم، او را بوسیدم، به نوزاد کوچکش نگاهی انداختم، و پرسیدم که میخواهند او را چه بنامند. آنها هم گفتند که درست مثل پدرش نام گوستاوو[۵] را برایش انتخاب کردهاند؛ من نام فرناندو[۶] را بیشتر دوست داشتم، ولی چیزی نگفتم.
وقتی به خانه بازگشتم با خود فکر کردم: «شک ندارم این همان گدایی بود که دون سزاریو او را به قتل رسانده بود. اگرچه فهمیدم که او به دنیا برنگشته بود تا انتقام خود را بگیرد، بلکه برگشته بود تا بلکه بتواند در قالب روح بچهی آدریانا یک زندگی دوباره را تجربه کند.»
در هر حال، دو سه روز که از این ماجرا گذشت، فرضیهام به نظرم احمقانه آمد و کمکم آن را به دست فراموشی سپردم.
*
و اگر اتفاقی که در سال ۱۹۷۹ افتاد ماجرا را دوباره به من یادآوری نمیکرد، آن را برای همیشه از یاد برده بودم.
سالها گذشت و من که حالا با سپری شدن روزها، بیشتر احساس ناتوانی میکردم، روزی کنار پنجره نشسته بودم و کتاب میخواندم، ولی حواسم خیلی هم به آن کتابی نبود که سرگرم خواندنش بودم. بنابراین به نگاهم اجازه دادم تا کمی این ور و آن ور پرسه بزند.
گوستاوو، پسر آدریانا، در حال بازی کردن روی سقف مسطح تراس خانهشان بود. مطمئناً این بازی برای بچهای به سن و سال او چندان مناسب نبود. من فکر میکردم که پسرک باید هوش ناقص پدرش را به ارث برده باشد، ولی اگر او پسر من میشد بدون شک راه بهتری برای سرگرم کردن خودش پیدا میکرد.
او تعدادی قوطی خالی را روی دیوار خانهشان گذاشته بود و تلاش میکرد تا با پرتاب سنگ از فاصلهی سه یا چهار متری آنها را بیندازد. طبیعی بود که تقریباً همهی قلوهسنگها به داخل باغچهی همسایه بیفتد، که البته آنجا خانهی دون سزاریو بود. به ذهنم رسید پیرمرد، که آن لحظه در آن جا حضور نداشت، احتمالاً وقتی ببیند که تعداد زیادی از گلهایش از بین رفتهاند، دچار حملهی قلبی شدیدی خواهد شد.
و درست در همان موقع دون سزاریو از خانهاش بیرون آمد و پا به باغچه گذاشت. بهراستی که او خیلی پیر و فرتوت شده بود و با دشواری بسیار گام برمیداشت. با احتیاط زیاد، اول یک پای خود و سپس پای دیگرش را زمین میگذاشت. پس از چند دقیقه فکر کردن که ظاهراً ناشی از ترس او بود، به طرف در ورودی باغچه گام برداشت و آماده شد تا از آن سه پلهای پایین بیاید که به پیادهرو منتهی میشد.
در همان زمان، گوستاوو – که پیرمرد را ندیده بود – سرانجام موفق شد یکی از قوطیها را درست نشانه بگیرد و آن را بزند. و با این کار، دو یا سه تکه از دیوار را از جا کند که با سر و صدایی بلند به داخل باغچهی دون سزاریو افتادند. پیرمرد که به وسط پلکان کوتاه رسیده بود، با شنیدن این صدا، حرکتی ناگهانی کرد، کنترلش را از دست داد و سرش محکم به پلهی اول خورد.
من شاهد همهی این ماجراها بودم، ولی نه کودک پیرمرد را دیده بود و نه پیرمرد او را. سپس، گوستاوو به دلیلی سقف مسطح تراس را ترک کرد. چند لحظهی بعد، مردم زیادی دور جسد دون سزاریو جمع شده بودند و واضح بود که یک سقوط اتفاقی سبب مرگ او شده است.
روز بعد، صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و فوراً خودم را به پنجره رساندم. مراسم شب زندهداری دون سزاریو در حال برگزاری در خانهی پنج ضلعی بود؛ آدمهای زیادی در حال سیگار کشیدن و گفتگو کردن در آن پیادهرو بودند.
وقتی کمی بعد، مردی گدا با لباسهای ژنده، اورکت خاکستری، کلاه حصیری و کیفی که به همراه داشت از خانهی آدریانا برناسکونی بیرون آمد، آدمها با تنفر و ناراحتی کنار ایستادند. او از میان گروه مردها و زنها عبور کرد و به آهستگی و با آرامش پس از طی فاصلهای از آنجا ناپدید شد، درست در همان جهتی که دو دفعهی پیش از آن آمده بود.
همان روز ظهر، با غم و غصهی فراوان، ولی بی هیچ تعجبی به من خبر رسید که گوستاوو آن روز صبح در تخت خوابش نبوده است. از آن موقع خانوادهی برناسکونی جستجویی بیحاصل را با امیدی واهی برای پیدا کردن کودک گم شده آغاز کردند که تا به امروز هم ادامه دارد. ولی من هرگز دل آن را نداشتم که به آنها بگویم باید دست از این تلاش بردارند.
پانویسها:
Right using this write-up, I truly suppose this particular web site needs rather more consideration. My partner and i wiil probably be once more to learn much more, many thanks for that data.
Hi, very nice website, cheers!
——————————————————
Need cheap and reliable hosting? Our shared plans start at $10 for an year and VPS plans for $6/Mo.
——————————————————
Check here: https://www.reliable-webhosting.com/
Интересно!
Awesome post! Keep up the great work! 🙂
Great content! Super high-quality! Keep it up! 🙂
excelente artigo.
Bonjour, ton blog est très réussi ! Je te dis bravo ! C’est du beau boulot !:) Jena Paulie Trefor
hallo ich den Header von Ihrem Blog lieben, ist es eine persönliche Einrichtung? Annis Leupold Bergin
Hallo und vielen Dank für dieses Blog ist eine wahre Inspiration .. Celestyna Wernher Eugenia
Hallo. Dieser Artikel war äußerst interessant, insbesondere seit ich letzten Donnerstag nach Gedanken zu diesem Thema gesucht habe. Brett Martainn Colver
Es hat sehr viel Spaß gemacht, Ihren Artikel zu lesen. Starr Leeland Caz
This should be the best collection of blogging website i ever found out. Sadella Ingram Field
Beeindruckend! Dies könnte einer der nützlichsten Blogs sein, die wir jemals zu diesem Thema gesehen haben. Eigentlich großartig. Ich bin auch Spezialist für dieses Thema, damit ich Ihre Bemühungen verstehen kann.
Jeanelle Barri Orrin
You have noted very interesting details ! ps decent website.
Alyce Urbano Samuelson
Ich habe Ihren Artikel mit Interesse gelesen.
Carlie Cletis Herod
Really enjoyed this blog post. Thanks Again. Fantastic. Nana Fonz Magdalen
I am in fact grateful to the holder of this web site who has shared this fantastic article at here. Diana Elroy Heger
There sure is a lot of content on the world wide web these days. Here is one more contribution for the masses. Great job. Tamqrah Napoleon Ruzich
If some one wants expert view about blogging afterward i suggest him/her to pay a visit this website, Keep up the nice work. TEirtza Anthony Temple
Your way of telling all in this paragraph is truly nice, every one be able to simply be aware of it, Thanks a lot. Marylou Lorant Meng
Propecia
Buy Cheap Diflucan
http://buystromectolon.com/ – Stromectol
https://buypropeciaon.com/ – cheapest propecia
Plaquenil