داستانی از ادگار آلن پو

برخی از موضوعات توجه همه را به سوی خود جلب می‌کنند، اما وحشتناک‌تر از آنند که موضوع داستان‌های تخیلی معمولی باشند. اگر افراد رمانتیک دلشان نمی‌خواهد که توهینی به آنها بشود یا حالشان به هم بخورد، باید از چنین موضوعاتی دوری کنند. آنها فقط زمانی به درستی کار می‌کنند که شکوه و جلال حقیقت، تأیید و تقدیس‌شان کند. مثلاً ما با شدیدترین «دردهای لذت‌بخش» مربوط به حکایت‌های جنگ سرزمین‌های برزینا[۱]، زلزله‌ی لیسبون، طاعون در لندن، کشتار سن‌بارتلمی[۲] یا خفه شدن صد و بیست و سه نفر از زندانیان در زندان «سوراخِ سیاه»ِ شهر کلکته به هیجان می‌آییم. اما در پس این حکایت‌ها، واقعیت، حقیقت و تاریخی وجود دارد که صرفاً باید از آنها بیزار باشیم.

در بالا، به برخی از مصیبت‌بارترین و بزرگترین فجایع در طول تاریخ اشاره کردم؛ اما در آنها این وسعت فاجعه و نه خودِ ویژگی منحصر به فرد آن است که به وضوح، قوه‌ی خیال ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد. نیازی نیست به خوانندگان یادآوری کنم که من از میان فهرست طولانی و عجیب غریب بدبختی‌های بشر، نمونه‌های انفرادی را انتخاب کرده‌ام که نسبت به چنین فاجعه‌های همگانی، انباشته از درد و رنج بیشتری‌‌اند. و البته که وحشتناک‌ترین بدبختی و رنج نهایی، فردی‌ست نه جمعی. بابت این موضوع که انسان به تنهایی و نه به صورت جمعی باید وحشتِ اوج لحظات اندوه را تحمل کند، باید از خداوندِ بخشنده سپاس‌گزار باشیم.

زنده به گور شدن قطعاً هولناک‌ترین تجربه‌ی ممکن در این فهرست و صرفاً مختص بشریت است. افراد متفکر به ندرت وقوع این عمل را که بارها و بارها اتفاق افتاده است، انکار می‌کنند. مرزی که زندگی و مرگ را از هم جدا می‌کند در بهترین حالت مبهم و تاریک است. از کجا می‌توان فهمید که در کدام نقطه، زندگی تمام و مرگ آغاز می‌شود؟ می‌دانیم که بیماری‌هایی وجود دارند که بر اثرِ آنها تمام کارکردهای ظاهری حیات متوقف می‌شوند و با این حال، این توقف صرفاً همچون تعلیقی میان مرگ و زندگی‌ست. آنها صرفاً توقف‌هایی موقتی در مکانیسمی نامفهوم‌اند. زمان مشخصی سپری می‌شود و بعضی از قواعد نادیدنی اسرارآمیز دوباره چرخ‌دنده‌ها و چرخ‌های جادویی را به حرکت وامی‌دارد. نه ریسمان نقره‌ای شل شده و نه جام طلایی به طرز غیرقابل جبرانی شکسته است. اما در آن لحظات، روح کجاست؟ با این حال، صرف نظر از نتیجه‌گیری اجتناب‌ناپذیر، مقدم بر این مسئله که چنین علت‌هایی باید چنین معلول‌هایی را در پی داشته باشند- یعنی اینکه چنین رخدادهای شناخته‌شده‌ای که باعث توقف موقت زنده ماندن می‌شوند، گاهی به صورت طبیعی، منجر به خاکسپاری‌های زودهنگامی می‌شوند- شهادت مستقیم تجربیات پزشکی و عادی را نیز داریم که اثبات می‌کنند تعداد بیشماری از چنین خاکسپاری‌های زودهنگامی در واقع اتفاق افتاده‌اند.

اگر لازم باشد می‌توانم همین الان به صدها مورد تأیید شده از چنین رخدادی اشاره کنم. ماجرای یکی از شخصیت‌های قابل‌توجه که شرایط داستانش از آنجایی که به تازگی اتفاق افتاده است، برای خوانندگان داستانم چندان دور از ذهن نیست، در همسایگی شهر بالتیمور[۳] اتفاق افتاد که هیجان دردناک، شدید و گسترده‌ای را پدید آورد. همسر یکی از محترم‌ترین شهروندان، وکیل برجسته و عضو کنگره، به بیماری ناگهانی و مرموزی دچار شد که پزشکان ماهر را کاملاً گیج و سردرگم کرده بود. بعد از رنج بسیار درگذشت یا دست‌کم اینطور به نظر می‌رسید که درگذشته است. البته که هیچ کس شکی در این نداشت که او مُرده است. او تمام نشانه‌های ظاهری مرگ را داشت. چهره‌اش مانند چهره‌ی اجسادُ رنگ پریده و خالی از زندگی، لب‌هایش کم‌رنگ و شیشه‌ای و چشمانش خالی از درخشش به نظر می‌رسند. بدنش هیچ گرمایی نداشت و قلبش از تپش ایستاده بود. به مدت سه روز بدن را خاک نکردند و در طول این مدت بدنش به سختی سنگ شد. به طور خلاصه می‌توان گفت با توجه به اینکه تصور می‌کردند جسد به سرعت تجزیه خواهد شد، مراسم خاکسپاری را با شتاب ترتیب دادند.

آن خانم را در مقبره‌ی خانوادگی‌شان، جایی که باید به مدت سه سال کسی به آنجا نمی‌رفت، قرار دادند. پس از گذشت سه سال، درِ آنجا برای دریافت تابوت باز شد؛ اما افسوس! چه شوک هراسناکی منتظر همسر او بود که خودش در را باز کرد! وقتی درهای مقبره باز شدند، یک شیء سفید رنگی با سر و صدا درون آغوش مرد غلتید. آن شیء اسکلت زنش بود که هنوز پوشیده در کفن بود.

تحقیقات دقیق‌تر نشان داد که آن زن دو روز پس از تدفینش احیا شده است؛ و تقلا کردن‌هایش در تابوت باعث شده بود که تابوت از روی طاقچه به زمین بیافتد. بدین‌ترتیب درِ تابوت شکسته و او توانسته بود از آن خارج شود. چراغی که تصادفاً پُر از روغن در مقبره باقی مانده بود، خالی پیدا شد؛ گرچه شاید بر اثر تبخیر خالی شده باشد. روی بالاترین پله‌ای که به سمت دخمه‌ی وحشتناکی در آن پایین می‌رفت، قسمت بزرگی از تابوت قرار داشت که نشان می‌داد ظاهراً قصد داشته تا به وسیله‌ی ضربه زدن با آن به در آهنی مقبره، توجه دیگران را جلب کند. بنابراین در حالی که مشغول آن کار بوده است، احتمالاً غش کرده یا درجا از شدت ترس مُرده است و کفنش به قسمت برجسته‌ی داخلی آهن گیر کرده و همان‌جا به صورت ایستاده پوسیده است.

در سال ۱۸۱۰، موردی از زنده به گوری در فرانسه رخ داد که پیامدهای آن حاکی از آن است که حقیقت عجیب و غریب‌تر از داستان‌های خیالی‌ست. قهرمان این داستان دوشیزه‌ ویکتورین لافورکاد[۴]، دختر جوان زیبایی از خانواده‌ای برجسته و ثروتمند بود. جولین بوست[۵]، ادیب یا روزنامه‌نگاری در پاریس، یکی از خواستگاران بی‌شمار بود. استعداد و خوش‌قلبی او، توجه دوشیزه را که ظاهراً جولین عمیقاً عاشقش شده بود جلب کرد؛ اما در نهایت غرور ذاتی دوشیزه به او اجازه نداد تا جولین را بپذیرد و در عوض با موسیو رونل[۶]، بانکدار و دیپلماتی عالی‌مقام، ازدواج کرد. با این حال، پس از ازدواج، موسیو رونل، اغلب از ویکتورین غافل می‌شد و حتی با او بدرفتاری می‌کرد. ویکتورین پس از آنکه با بدبختی چند سالی را کنار او گذراند، درگذشت، یا دست‌کم وضعیتش از نظر همه‌ی کسانی که او را دیدند شبیه کسی بود که مُرده است. او نه در مقبره، بلکه در قبری معمولی در گورستان روستای محل تولدش دفن شد. جولین سرشار از ناامیدی، درحالی که هنوز خاطره‌ی عشق عمیقش در او زنده بود، با این هدف عاشقانه از پایتخت به آن روستای دورافتاده سفر کرد که با نبش قبر کردن ویکتورین بتواند طره‌ای از گیسوان با ارزش او را برای خود بچیند. در نیمه‌های شب، به قبر نزدیک شد و تابوت را از زیر زمین بیرون کشید، در آن را باز کرد، و وقتی خواست قسمتی از موهای او را بچیند با چشمانِ باز معشوقه‌اش مواجه شد. در واقع ویکتورین درحالی که هنوز زنده بود به خاک سپرده شده بود. حیات در او کاملاً از بین نرفته بود و با نوازش‌های عاشقش از آن رخوتی که با مرگ اشتباه گرفته شده بود بیرون آمد. جولین با آشفتگی او در آغوش کشید و به محل اقامتش در روستا بُرد. او چند داروی مشخص بسیار قوی را که البته مورد تأیید هیچ پزشکی نبودند به ویکتورین خوراند و در نهایت او کاملاً احیا شد. ویکتورین نجات‌دهنده‌اش را شناخت و تا زمانی که به آهستگی سلامتی کاملش را به دست آورد کنار او ماند. قلب زنانه‌ی او از سنگ نبود و این درس آخر عشق کافی بود تا آن را نرم و تقدیم به جولین کند. او دیگر نزد شوهرش بازنگشت، در عوض احیایش را از او پنهان کرد و با معشوقش به آمریکا رفت. بیست سالِ بعد، آن دو به فرانسه بازگشتند و از آنجایی که گذرِ زمان چهره‌ی زن را تغییر داده بود، دوستانش نتوانستند او را به جا بیاورند. گرچه آنها اشتباه کردند، موسیو رونل در نخستین دیدار او را شناخت و ادعا کرد که همسر اوست. ویکتورین در برابر این ادعا مقاومت کرد و دادگاه قضایی نیز با این تصمیم که با توجه به شرایط خاص و نادر و گذشت سال‌های بسیار زیاد، به طور صحیح و قانونی، موسیو رونل دیگر شوهر او نیست، از ویکتورین حمایت کرد.

«مجله‌ی جراحی لایپسیک»[۷] که نشریه‌ی معتبری‌ست و بعضی از کتاب‌فروشی‌های آمریکایی آن را ترجمه و منتشر می‌کنند، در شماره‌ی اخیرش از وقوع تعداد زیادی از موارد زنده‌ به گوری خبر داده است.

یکی از افسران توپخانه، مردی با بدنی تنومند و سراپا سالم، از روی اسبی رام‌نشدنی به زیر افتاد و ضربه‌ی شدیدی به سرش وارد شد که فوراً او را بیهوش کرد؛ جمجمه‌اش به صورت سطحی شکسته بود اما ظاهراً خطر دیگری او را تهدید نمی‌کرد. پزشکان جمجمه‌ی او را با موفقیت سوراخ کردند. اما او خونریزی کرد و مجبور شدند از بسیاری از ابزارهای کمک‌رسانی دیگر استفاده کنند. با این حال، به تدریج حال او رو به وخامت بیشتری گذاشت تا اینکه در نهایت تصور کردند که او مُرده است.

هوا گرم بود و او را با شتاب ناخوشایندی، در یکی از گورستان‌های عمومی دفن کردند. مراسم تشییع جنازه‌ی او روز پنج‌شنبه بود. یکشنبه‌ی هفته‌ی بعد، طبق معمول، بازدیدکنندگان در محوطه‌ی گورستان ازدحام کرده بودند. نزدیک ظهر هیجان شدیدی در گورستان در پی اعلام دهقانی ایجاد شد که گفت وقتی بالای قبر افسر نشسته بوده است، به وضوح جنبشی را از زیر زمین احساس کرده است، گویی کسی آن زیر در حال تقلا کردن بوده است. اول کسی به حرف او توجهی نکرد، اما ترس آشکارش و اینکه مصرانه بر سر حرفش مانده بود در نهایت بر جمعیت اثر گذاشت. به سرعت بیل‌هایی تهیه شد و قبری که به طرز شرم‌آوری کم‌عمق شده بود در عرض چند دقیقه خالی و سر افسر نمایان شد. در طول تقلاهای خشمگینانه‌اش توانسته بود در تابوت را تا حدی باز کند و گرچه قبلاً ظاهراً مُرده بود، در آن لحظه تقریباً راست در تابوتش نشست.

بالافاصله او را به نزدیک‌ترین بیمارستان منتقل کردند و در آنجا پزشکان اعلام کردند که او هنوز زنده است، اما در وضعیت اختناق به سر می‌برد. پس از گذشت چند ساعت، احیا شد و چند نفر از آشنایانش را به جا آورد و با جملات دست و پا شکسته‌ای به آنها از عذابی که در قبر کشیده بود گفت.

براساس آنچه تعریف کرد مشخص شد که درحالی که زنده به گور شده بود، پیش از آنکه از هوش برود، باید بیشتر از یک ساعت به هوش بوده باشد. آن گور با خاکی پر از خلل و فرج و با بی‌احتیاطی پُر شده بود؛ و به همین دلیل مقداری هوا به داخل تابوت وارد می‌شد. او صدای قدم‌های جمعیت را از بالای سرش می‌شنیده است و تلاش کرده بود تا صدای خودش را به آنها برساند. او گفت که ظاهراً سر و صدا و غوغای آن روز در گورستان بود که او را از خواب عمیقی بیدار کرد، اما پیش از آن هنوز در خواب بود و متوجه موقعیت وحشتناکش نشده بود.

براساس شواهد ثبت شده، وضعیت این بیمار ظاهراً خوب بوده و به نظر می‌رسیده است که به زودی سلامتی کاملش را به دست می‌آورد، تا اینکه قربانی آزمایش‌های پزشکی شد. باتری گالوانیزه‌ای به او وصل کردند که باعث شد به صورت ناگهانی در طیِ یکی از آن تشنج‌های شدیدی که اغلب به او دست می‌داد، تمام کند.

با این حال، اشاره به باتری گالوانیزه، مرا به یادِ موردی بسیار مشهور و فوق‌العاده عجیب انداخت. در این مورد از باتری گالوانیزه، برای بازگرداندن زندگی به وکیل لندنی جوانی استفاده شده بود که دو روز از خاک کردنش می‌گذشت. این اتفاق در سال ۱۸۳۱ افتاد و هر جا موضوع بحث قرار می‌گرفت، احساس عمیقی را در مردم برمی‌انگیخت.

بیمار، آقای ادوارد استپلتون[۸]، ظاهراً بر اثرِ تب تیفوس، به همراه برخی از علائم غیرعادی فوت کرد که کنجکاویِ پزشکان او را تحریک کرده بود. پس از آنکه به نظر می‌رسید مُرده است، پزشکان از دوستانش اجازه گرفتند تا جسد او را کالبدشکافی کنند، اما درخواست آنها پذیرفته نشد. همانطور که اغلب پس از رد شدن این درخواست‌ها چنین اتفاقی می‌افتد، پزشکانِ کنجکاو تصمیم گرفتند که پنهانی جسد او را از قبرش بیرون بکشند. با توجه به افراد زیادی که در لندن برای تشریح، نبش قبر می‌کنند، ترتیب دادن این کار به راحتی انجام شد؛ در شب سوم پس از خاکسپاری، بدنِ فردِ ظاهراً مُرده را از گوری به عمق ۲٫۵ متر بیرون کشیدند و در دخمه‌ای در یکی از بیمارستان‌های خصوصی پنهانش کردند.

وقتی شکم او را بریدند، با دیدن ظاهر تازه و غیرپوسیده‌ی درون آن متوجه استفاده از باتری شدند. آزمایش‌ها یکی پس از دیگری موفقیت‌آمیز بودند و اثرات مرسوم بدون هیچ نکته‌ی ویژه‌ای اتفاق می‌افتادند، به جز آنکه در یکی دو مورد آنچه با آن روبه‌رو می‌شدند بیش از حد معمول زنده به نظر می‌رسید.

دیروقت شده و نزدیک طلوع خورشید بود و به نظر می‌آمد که درست نیست بیش از آن کالبدشکافی را ادامه بدهند. با این حال، یکی از دانشجویان مشتاق بود تا نظریه‌ی خودش را آزمایش کند و اصرار داشت تا باتری را به یکی از عضله‌های سینه‌اش وصل کنند. عجولانه برشی روی قفسه‌ی سینه‌اش ایجاد کردند و سیمی را به آن متصل کردند. ناگهان بیمار با حرکتی تکان‌دهنده از روی میز برخاست و روی زمین ایستاد، به مدت چند ثانیه با حالتی عصبی به خودش خیره شد و بعد صحبت کرد. حرف‌هایش قابل‌فهم نبودند، اما او داشت واژگانی را به زبان می‌آورد؛ هجابندی‌اش قابل تشخیص بود. در حال صحبت کردن به شدت روی زمین افتاد.

برای لحظاتی تمام پزشکان از شدت شگفت‌زدگی بی‌حرکت مانده بودند، اما حساس بودن این مورد به سرعت آنها را به خود آورد. گرچه آقای استپلتون در شرف غش کردن بود، مشخصاً زنده بود. پس از استنشاق مقداری اتر، احیا شد و به سرعت سلامتی خود را به دست آورد و به جامعه و نزد دوستانش بازگشت. البته تا زمانی که می‌ترسید دوباره بمیرد، ماجرای احیا شدنش را از دوستانش پنهان کرد. شگفت‌زدگی بی‌حدو‌حصر دوستانش کاملاً قابل‌درک است.

با این حال، این خود آقای استپلتون بود که بیشتر از همه از این اتفاق شگفت‌زده شده بود. او اعلام کرد که در هیچ زمانی کاملاً بیهوش نبوده است و گرچه گیج بوده و مغزش کُند کار می‌کرده است، از زمانی که پزشکان او را مُرده اعلام کردند تا زمانی که روی زمین بیمارستان از حال رفت، نسبت به تمام اتفاقات اطرافش آگاه بوده است. واژگان نامفهومی که هنگام فهمیدن اینکه در اتاق تشریح است و با تمام وجودش تلاش کرده بود تا به زبان بیاورد «من زنده‌ام» بوده است.

افزودن به چنین داستان‌هایی بسیار ساده است، اما البته که من از این کار خودداری می‌کنم، چون برای اثبات واقعیتِ رخ دادنِ زنده به گوری، نیازی به این کار نیست. اگر به این مسئله بیاندیشیم که با توجه به ماهیت موضوع، چگونه به ندرت توانایی تشخیص این مسئله را داریم، می‌پذیریم که اغلب بدون آنکه حتی متوجه شویم این اتفاق می‌افتد. در حقیقت به ندرت گورستان‌ها به دلایل مختلف مورد بررسی قرار گرفته‌اند، در غیر این صورت کشف گورهای خالی از اسکلت سوءظن‌های وحشتناکی را برمی‌انگیخت.

درست است که چنین سوءظنی وحشتناک است، اما نه به وحشتناکی دچار شدن به چنین سرنوشتی. ممکن است بدون هیچ تردیدی گفته شود که هیچ رویدادی به اندازه‌ی زنده به گور شدن نمی‌تواند منجر به اضطراب جسمانی و روانی‌ای به این شدت در فرد شود. فشار غیرقابل تحملی که به ریه‌ها وارد می‌شود، گاز خفه‌کننده‌ی برخاسته از رطوبتِ زمین، پیچیده شده در کفن، فشار دیواره‌های باریکِ تابوت، تاریکی مطلق، سکوتی شبیه به سکوت غرق شدن در دریا، حضور نادیدنی ولی ملموس کِرم‌ها و اندیشیدن به هوا و چمنی که کمی بالاتر قرار دارد، خاطره‌ی دوستانی که اگر می‌دانستند دچار چه سرنوشتی شدی به سرعت خودشان را برای نجات تو به آنجا می‌رساندند و آگاهی از اینکه آنها هرگز از این موضوع خبردار نخواهند شد که ناامیدانه آرزو داشتیم که واقعاً مُرده باشیم، فکر می‌کنم چنین اندیشه‌هایی به قلبی که هنوز می‌تپد، ترس مخوف و غیرقابل تحملی را منتقل می‌کند که حتی شجاع‌ترین ذهن‌های خلاق نیز باید از اندیشیدن به آن دوری کنند. هیچ اتفاقی روی زمین دردناک‌تر از چنین چیزی نیست، و در قلمروهای پست جهنم، نمی‌توانیم هیچ چیزی را که حتی نصف این اتفاق ترسناک باشد تصور کنیم. بنابراین تمام روایت‌هایی با محوریت این موضوع، توجه مردم را به شدت به خود جلب می‌کنند؛ البته این علاقه‌مندی که برخاسته از شگفتی مقدس خود موضوع است، به درستی و به شدت، بستگی به باور به حقیقی بودن روایت دارد. حال می‌خواهم از دانش واقعی و تجربه‌ی شخصی خودم برایتان بگویم.

سال‌ها از حملات اختلالی رنج می‌بردم که پزشکان موافقت کرده بودند که تا زمانی که عنوان بهتری برای آن پیدا کنند، آن را «کاتالپسی»[۹] بنامند. گرچه علل ضروری و زمینه‌ساز مبتلا شدن به این بیماری و حتی تشخیص واقعی‌اش هنوز به درستی آشکار نیست، پزشکان به اندازه‌ی کافی متوجه ویژگی‌های ظاهری و مشخصش شده‌اند. به نظر می‌رسد عمدتاْ براساس تغییر در درجاتش به انواع مختلف دسته‌بندی می‌شود. گاهی بیمار برای یک روز، یا شاید مدت کوتاه‌تری با نوعی از رخوت اغراق‌آمیزی دراز می‌کشد. او بی‌حس و از بیرون بی‌حرکت است؛ اما ضربان ضعیف قلبش حس می‌شود؛ نشانه‌هایی از گرما در بدن او وجود دارد؛ ته‌رنگی بر گونه‌هایش باقی مانده است؛ و اگر آینه‌ای را جلوی دهانش بگیریم متوجه عمل نامتعادل، سست و ضعیف ریه‌ی او می‌شویم. اما وقتی این دوره هفته‌ها یا حتی ماه‌ها به طول می‌انجامد، دقیق‌ترین بررسی‌ها و آزمایشات پزشکی هم قادر به تشخیص تمایز میان این وضعیت و آنچه را که ما مرگ قطعی می‌دانیم، نیستند.

فرد مبتلا به این اختلال معمولاً فقط به تشخیص دوستانش که پیش‌تر از این بیماری رنج کشیده‌اند و مهم‌تر از همه، از آنجایی که دچار پوسیدگی نمی‌شود، از این سوءظن که مُرده‌ است، نجات پیدا می‌کند. خوشبختانه این بیماری به تدریج پیشرفت می‌کند. اولین نشانه‌های بروز این بیماری واضح و روشن‌اند. این حملات به صورت پیوسته بیشتر و بیشتر متمایز می‌شوند و هر بار بیشتر از دفعه‌ی پیش طول می‌کشند. در همین نکته است که قاعده‌ی اصلی حفاظت در برابر زنده به گور شدن قرار دارد. بخت‌برگشته‌ای که اولیه حمله‌ای که به او دست می‌دهد، از آن حملات بسیار شدید و طولانی‌ست، تقریباً در بیشتر موارد، درحالی که در واقع هنوز زنده است، راهی قبرستان می‌شود.

بیماری من با مواردی از این بیماری که در کتاب‌های پزشکی به آنها اشاره شده است فرق چندانی ندارد. گاهی، بدون هیچ علت آشکاری، به تدریج وارد وضعیت نیمه‌سنکوپ یا تقریباً بیهوش می‌شدم؛ و در این وضعیت، بدون درد، بدون آنکه بتوانم کوچکترین حرکتی بکنم، حرفی بزنم یا فکر کنم، صرفاً آگاهی اندکی از جریان زندگی در اطرافم و حضور کسانی داشتم که بر بالینم حضور داشتند. تا زمانی که بحران از سرم می‌گذشت و ناگهان دوباره حواسم برمی‌گشتند در همین وضعیت باقی می‌ماندم. در مواقع دیگر، به سرعت و ناگهانی از حال می‌رفتم، بیمار و بی‌حس می‌شدم، بدنم یخ می‌کرد، سرم گیج می‌رفت و ناگهان بر زمین می‌افتادم. پس از آن، هفته‌ها همه چیز خالی، تاریک و خاموش بود و جهان برایم تبدیل به عدم می‌شد. این می‌توانست منجر به نابودی کامل من شود. با این حال، در این حملات آخر هم به نسبت ناگهانی بودن از هوش رفتنم، به تدریج به هوش می‌آمدم. روح به بدن من همانطور به آرامی، درخشان و به کندی بازمی‌گشت که سپیده‌ی صبح برای گدای بی‌کس و کار و بی‌خانمانی که در شب‌های زمستانی بلند، در خیابان‌های متروکه پرسه می‌زند فرامی‌رسد.

به جز تمایل به بیهوش شدن، وضعیت عمومی سلامتی‌ام خوب بود. البته متوجه نبودم که این بیماری ناخوشایند تمام جنبه‌های زندگی‌ام را تحت تأثیر قرار داده است؛ مثلاً تغییر کوچکی در وضعیت خوابم، مرا تحت فشار قرار می‌داد. وقتی از چرت کوتاهی بیدار می‌شدم، حواسم فوراً سر جایش نمی‌آمد و همیشه دقایقی از گیجی و سردرگمی را پشت سر می‌گذاشتم؛ قوای ذهنی‌ام در کل و حافظه‌ام به طور خاص، در وضعیت توقف مطلق قرار می‌گرفتند.

در تمام این مدت من از هیچ نوع درد جسمانی‌ای رنج نمی‌بردم، بلکه به شدت از اندوهی اخلاقی در عذاب بودم. تمام خیالاتم حول محور گورستان می‌چرخید، فقط از «کرم‌ و گور و نوشته‌های روی سنگ قبر» حرف می‌زدم. در خیالات مربوط به مرگ گم شده بودم و ایده‌ی زنده‌ به گور شدن همیشه در ذهنم حضور داشت. این خطر هولناکی که مرا تهدید می‌کرد، روز و شب را از من گرفته بود. رنجی که روزها از فکر کردن به آن می‌کشیدم در شب به منتهی درجه‌ی خود می‌رسید. وقتی تاریکی زمین را فرامی‌گرفت، با هر اندیشه‌ی وحشتناکی، همچون پرهایی که بالای کالسکه‌ی نعش‌کشی در باد می‌لرزند، بر خود می‌لرزیدم. هنگامی که طبیعت دیگر یارای مقابله با این ضعف را نداشت، به سختی قبول می‌کردم که کمی بخوابم، درحالی که با فکر کردن به اینکه ممکن است هنگام بیدار شدن زیر سنگ قبری باشم لرزه بر تنم می‌افتاد. و وقتی در نهایت به خواب می‌رفتم، فوراً وارد جهانی از ارواح می‌شدم که با بال‌های گسترده، سیاه‌رنگ و سایه‌افکن بر فراز قبری شناور بودند.

از میان تصاویر تاریک بی‌ حد و حصری که در رویاهایم مرا می‌آزردند، یکی از آنها را برای بازگو کردن انتخاب می‌کنم. گویی دچار یکی از حملات کاتالپسی شده بودم که از همیشه عمیق‌تر بود و بیشتر به طول انجامید. ناگهان دست بسیار یخی را روی پیشانی‌ام احساس کردم، و صدای بی‌قراری و ناشمرده‌ای این کلمات را در گوشم زمزمه کرد: «برخیز!»

راست نشستم. تاریکی همه جا را فراگرفته بود. نمی‌توانستم کسی را که بیدارم کرده بود ببینم. نمی‌توانستم به خاطر بیاورم که در چه زمان و مکانی این حمله به من دست داده بود. درحالی که بی‌حرکت باقی مانده بودم و در تلاش بودم تا افکارم را جمع و جور کنم، آن دست سرد مچم را با خشونت گرفت و با عصبانیت تکانش داد و دوباره با آن صدای ناشمرده‌اش گفت: «برخیز! مگر به تو امر نکردم که برخیزی؟» پرسیدم: «تو کیستی؟» آن صدا، ماتم‌زده پاسخ داد: «در منطقه‌ای که زندگی می‌کنم، نامی ندارم. من موجودی فانی، اما شرور بودم. بی‌رحم، اما ترحم‌برانگیز بودم. تو باید متوجه لرزش من شده باشی. وقتی صحبت می‌کنم، دندان‌هایم به هم می‌خورند. اما این لرزش بر اثر سرمای شبی بی‌پایان نیست. بلکه بر اثر غیرقابل تحمل بودن این فلاکت و بدبختی‌ست. چطور می‌توانی به آرامی بخوابی؟ من از شدت این اندوه نمی‌توانم چشم بر هم بگذارم. دیدن این مناظر خارج از تحمل من‌اند. برخیز! با من به دل شب بیا و بگذار برایت این گورها را باز کنم. اینک ببین که این نمایشی از اندوه است!» نگاه کردم و آن فرد نادیدنی که هنوز مچ دستم را گرفته بود کاری کرد که قبر تمام انسان‌ها باز شد و از هر یک از آنها پرتوی پوسیدگی سبز رنگ محوی بیرون زد؛ بنابراین توانستم عمیق‌ترین گوشه‌های آن را ببینیم، بدن‌های کفن‌پوشی را ببینم که با چهره‌های غمگین به صورت رسمی، در کنار کِرم‌ها خفته بودند. اما دریغا که تعداد کسانی که واقعاً به خواب رفته بودند بسیار کمتر از میلیون‌ها نفری بود که اصلاً خواب نبودند. آنها با ناتوانی تقلا می‌کردند و فضا به طور کل سرشار از بی‌قراری غم‌انگیزی بود و از اعماق گورها صدای خش خش کفن‌ها به گوش می‌رسید. و دیدم که وضعیت ثابت تعداد زیادی از کسانی هم که ظاهراً به آرامی در قبرهایشان غنوده بودند، کمابیش تغییر کرده بود. همانطور که خیره بودم، آن صدا دوباره گفت: «آه! آیا این منظره‌ی رقت‌برانگیزی نیست؟» اما پیش از آنکه من کلامی برای پاسخ دادن پیدا کنم، آن موجود مچ دستم را رها کرد، نور سبز رنگ ناپدید شد و درپوشِ قبرها ناگهان با خشونت بسته شد، درحالی که از میان آنها فریاد ناامید و ملتهب برخاست که دوباره می‌گفت: «آه! آیا این منظره‌ی رقت‌برانگیزی نیست؟» خیالاتی این چنینی که اغلب شب‌ها به سراغ آدم می‌آیند، در طول روز هم که بیدار بودم، تأثیر شگرفی بر من می‌گذاشتند. اعصابم کاملاً به هم ریخته و وحشت همیشگی بر من غالب شده بود. از قدم زدن و انجام هر نوع حرکت جسمانی که باعث می‌شدند مجبور شوم از خانه خارج شوم اجتناب می‌کردم. در واقع، دیگر آنقدر به خودم اعتماد نداشتم که بتوانم حتی لحظه‌ای از کنار افرادی که از وضعیت بیماری من آگاه بودند دور شوم چون می‌ترسیدم دچار یکی از حملاتم شوم و پیش از آنکه پی به بیماری‌ام ببرند، زنده زنده خاکم کنند. به وفاداری و توجه عزیرترین دوستانم شک کرده بودم. می‌ترسیدم که در یکی از بیهوشی‌هایم که بیشتر از حد معمول طول می‌کشید، شاید تصور کنند که دیگر امیدی به بازگشت من نیست. حتی به این هم فکر می‌کردم که چون برای آنها زحمت زیادی درست کرده‌ام ممکن است، بیهوشی‌های طولانی‌مدت مرا دلیلی کافی برای این بدانند که کلاً از شر من راحت شوند. بیهوده تلاش می‌کردند تا به من اطمینان خاطر بدهند که به عهدشان وفا خواهند کرد. از آنها خواسته بودم تا قسم بخورند که تحت هیچ شرایطی، تا زمانی که بدنم به حدی شروع به تجزیه کرده باشد که دیگر امیدی به نجاتم نباشد، مرا خاک نکنند.

و حتی در آن زمان هم ترس‌های مهلک من نه به حرف‌های منطقی گوش می‌سپرد نه به هیچ شکلی تسلا می‌یافت. شروع به انجام اقدام‌های احتیاطی دقیقی کردم. به جز تمام این‌ها به خانواده‌ام گفته بودم تا در مقبره را درست کنند به طوری که از داخل هم به راحتی قابل باز شدن باشد. فشار آرامی به در مقبره باعث می‌شد تا دروازه‌ی آهنی آن باز شود. اقداماتی هم برای بهره‌مندی از هوا و نور انجام داده بودم. مخزنی از آب و غذا را هم در نزدیکی تابوت قرار داده بودم که دستم به راحتی از درون تابوت به آن می‌رسید. لایه‌ی نرم و گرمی درون تابوت کشیده شده بودم و درپوش آن درست مانند در مقبره به نحوی ساخته شده بود که از درون بتواند باز شود و فنرهای اضافی‌ در آن تعبیه شده بود تا با کوچک‌ترین حرکت باز شود. افزون بر تمام این‌ها، زنگوله‌ی بسیار بزرگی از سقف مقبره آویزان بود و طنابی به آن وصل بود که از سوراخی وارد تابوت می‌شد و در دست جسد درون آن قرار می‌گرفت. اما افسوس که در برابر سرنوشتِ انسان هیچ یک از این احتیاط‌ها راه‌گشا نخواهند بود. هیچ یک از این تدابیر امنیتی نمی‌توانست به طور کامل مرا در برابر رنج زنده به گور شدن محافظت کند.

سپس لحظه‌ای فرارسید که همچون بارهای گذشته، از وضعیت بیهوشی کامل وارد نخستین مرحله‌ای شدم که در آن به صورت ضعیف و معلقی احساس می‌کردم وجود دارم. به تدریج و با سرعتِ آهسته‌ی لاک‌پشتی، وارد پرتوی خاکستری رنگ روز شدم. خوابی ناآسوده. تحمل بی‌احساسی از دردی راکد. نه کسی از من مراقبت می‌کرد، نه امیدی داشتم و نه می‌شد تلاشی کرد. بعد از وقفه‌ای طولانی، صدای زنگی را در گوش‌هایم ‌می‌شنیدم؛ پس از سپری شدنِ زمانی طولانی، گزگز و مورموری را در اعضای بدنم احساس می‌کردم، پس از گذراندن دوره‌ای از سکون، دیدن تقلای احساساتم برای بیدار شدن و به اندیشه در آمدن بسیار لذت‌بخش بود؛ بعد دوباره به مدتی کوتاه درون عدم فرو رفتم و ناگهان دوباره خوب شدم. در نهایت، پلک‌هایم به آرامی لرزیدند و پس از آن فوراً شوک الکتریکی‌ای ناشی از ترسی مرگبار و بی‌حد و حصر بر من وارد شد که جریان خون را از شقیقه‌ها به قلبم رساند. حالا باید تمام تلاشم را می‌کردم تا اتفاقی را که افتاده بود به یاد بیاورم. به صورت نصفه نیمه و ناپایدار موفق شدم. آنقدری از حافظه‌ام بازگشته بود که بتوانم تا حدودی نسبت به وضعیت‌ام آگاه باشم. احساس می‌کردم که در حال بیدار شدن از خوابی معمولی نیستم. به خاطر آوردم که دچار کاتالپسی‌ام. و حال، در نهایت، گویی با خیزش ناگهانی امواج اقیانوس، روح متزلزل‌ام را خطری تاریک، ایده‌ای خیالی و همیشگی فراگرفت.

پس از آنکه این خیال چند دقیقه‌ای بر من غالب شد، بی‌حرکت باقی ماندم.

چرا؟ نمی‌توانستم جرئت لازم برای حرکت کردن را در خود جمع کنم. نمی‌خواستم تلاش کنم تا سرنوشتم را بپذیرم، و با این حال چیزی در قلبم زمزمه می‌کرد که حقیقت دارد. یأسی چنان عمیق که تا به حال کسی دچارش نشده است، پس از تردیدی طولانی مرا ترغیب کرد تا پلک‌های سنگینم را باز کنم. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. می‌دانستم که بیهوشیِ آخر کار خودش را کرده است. می‌دانستم که مدت‌ها از بحران اختلالم می‌گذرد. می‌دانستم که قوه‌ی بینایی‌ام به طور کامل بازگشته است، اما با این حال هنوز همه جا تاریک بود، تاریکی شدید و عمیق شبی که هرگز به پایان نخواهد رسید.

تلاش کردم تا فریادی بزنم، اما لب‌ها و زبانم خشک شده بود و با اینکه هم زمان تکانشان دادم، هیچ صدایی از ریه‌هایم که گویی وزن کوهی بر آنها سنگینی می‌کرد خارج نشد. به زحمت بریده بریده نفش می‌کشیدم و قلبم می‌تپید.

از حرکت آرواره‌هایم در تلاش برای فریاد زدن متوجه شدم که همچون جسدهای دیگر آنها را بسته‌اند. همچنین احساس کردم که روی ماده‌ی سختی دراز کشیده‌ام و چیزی از همان جنس به کنارم فشار داده می‌شود. تا آن موقع نتوانسته بودم هیچ یک از اعضای بدنم را تکانی بدهم، اما حالا با خشونت یکی از دست‌هایم را که به صورت صلیب روی سینه‌ام قرار گرفته بود بالا بردم. ماده‌ای چوبی، به ارتفاع حدود ۱۵ سانتی‌متر بالاتر از من گسترش یافته بود. دیگر شکی نداشتم که درون یک تابوت خوابیده بودم.

اما ناگهان در میان تمام رنج‌های بی‌ حد و حصرم ، به یاد اقدام‌های احتیاطی‌ام افتادم و نور امیدی در دلم روشن شد. پیچ و تابی به بدنم دادم و فشاری به درپوش تابوت آوردم تا آن را باز کنم: هیچ تکانی نخورد. مچ دستم را جلو آوردم تا طناب زنگوله را احساس کنم: طنابی آنجا نبود. در این لحظه تسلا برای همیشه در من از بین رفت و جای خود را به ناامیدی سفت و محکمی داد، چون نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم و به نبود بالشتی که با دقت برای خودم تهیه کرده بودم فکر نکنم. ناگهان بوی عجیب خاک مرطوب به مشامم رسید. نتیجه‌ای که گرفتم قابل‌اجتناب نبود. من درون مقبرهی خانوادگی‌مان قرار نداشتم. زمانی که در خانه نبودم، در میان غریبه‌ها، از هوش رفته بودم. چه موقع یا چگونگی‌اش را نمی‌توانستم به خاطر بیاورم و آن افراد غریبه بودند که مرا مانند سگی، در تابوتی معمولی قرار داده و دفنم کرده بودند و برای همیشه در گوری به شدت عمیق و بی نام و نشان گیر افتاده بودم.

وقتی این واقعیت به اعماق دخمه‌های روحم وارد شدم، باری دیگر تلاش کردم تا از ته دل فریاد بزنم. در این تلاش دوم موفق شدم. فریادی طولانی، وحشیانه و ممتد یا فریادی از سر اندوه از میان قلمروهای زیرزمینی شب به گوش رسید.

صدای زمختی در پاسخ گفت: «هِی! هِی!»

صدای دوم گفت: «این دیگر چه کوفتی بود؟»

صدای سوم گفت: «از آنجا بیا بیرون!»

صدای چهارم گفت: «چرا شبیه وحشی‌ها، این شکلی فریاد می‌زنی؟»

با شنیدن این پاسخ‌های زمخت، ناگهان چند دقیقه‌ای درحالی که می‌لرزیدم همانطور بی‌حرکت باقی ماندم. آنها مرا بیدار نکرده بودند، چون وقتی فریاد زدم کاملاً هوشیار بودم، اما باعث شدند به خودم بیایم و حافظه‌ام سر جایش برگردد.

این اتفاق در ریچموند[۱۰] در نزدیکی ویرجینیا اتفاق افتاد. در فاصله‌ی چند مایلی بانک جیمز ریور[۱۱]، همراه یکی از دوستانم از هیئت اعزامی تیراندازی پیشی گرفتیم. با نزدیک شدن شب، گرفتار طوفان شدیم. کابین کشتی کوچکی که در رود لنگر انداخته بود و پُر از کپک بود، تنها سرپناه ما بود. ما بهترین استفاده را از آن کردیم و شب را همانجا گذراندیم. من در یکی از دو اتاقک کشتی خوابیدم و البته نیازی به توصیف بار چند تُنی آنجا نیست. در جایی که قرار گرفتم هیچ نوع لوازمی برای خوابیدن وجود نداشت. عرض آنجا نهایتاً نیم متر بود. فاصله‌ی آن تا ته قایق و عرشه دقیقاً به یک اندازه بود. به سختی توانستم خودم را در آنجا جا بدهم. با این حال، به راحتی خوابیدم. نه رویایی دیده بودم و نه کابوسی، بلکه به صورت طبیعی، صرفاً به دلیل وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم، و به دلیل دشواری جمع کردن حواس و بازیافتن حافظه‌ام بعد از خوابی طولانی بود که چنین افکاری به ذهنم خطور کرده بودند. مردانی که مرا شوکه کرده بودند، کارکنان آن کشتی و کارگرانی در حال خالی کردن بار آن بودند. بوی خاک مرطوب برخاسته از آن بار بود. آن چه که فکر کرده بودم آرواره‌ام با آن بسته شده است، در واقع دستمال گردن ابریشمی‌ای بود که به جای شب‌کلاه معمولم، سرم را در میان آن پیچیده بودم.

البته رنجی که کشیدم بدون تردید دقیقاً به اندازه‌ی رنجی بود که اگر واقعاً به خاک سپرده شده بودم می‌کشیدم و به طرز غیرقابل تصوری وحشتناک بود. اما از آنجایی که بار اضافی آن بر روحم تغییر ناگهانی اجتناب‌ناپذیری را در پی داشت، در نهایت این اتفاق ناخوشایند، ختم به خیر شد. نیاز به تغییر حال و هوایم داشت. به خارج سفر کردم. ورزش‌های سنگین کردم. هوای تازه‌ی بهشت را تنفس کردم. به هر چیزی جز مرگ فکر کردم. کتاب‌های پزشکی‌ام را دور انداختم. کتاب‌های ترسناکم را سوزاندم و دیگر سراغ داستان‌های ترسناک مربوط به مرگ و قبرستان، مانند همین داستان، نرفتم. خلاصه اینکه تبدیل به مرد جدیدی شدم و زندگی درستی را در پیش گرفتم. از آن شب خاطره‌انگیز به بعد، برای همیشه ترس‌های مربوط به گورستان را کنار گذاشتم، و با این کار حتی اختلال کاتالپسی‌ام هم خوب شد که شاید بیشتر از آنکه دلیل این ترس‌ها بوده باشد، بر اثر آنها در من به وجود آمده بود.

لحظاتی در زندگی انسان وجود دارد که حتی در چشم عقل سلیم هم جهان غم‌انگیز انسانیت‌مان ممکن است شبیه به جهنم به نظر برسد؛ اما تخیل انسان آنقدر پاک و مطهر نیست که بعد از بررسی تک تک سوراخ سنبه‌های این جهان همچنان بدون آسیب باقی بماند. افسوس! وحشت از تعداد زیاد مواردِ زنده به گوری را نمی‌توان تماماً خیالی دانست، اما این وحشت، باید همچون شیاطینی که افراسیاب به همراه آنها از رود جیحون گذر کرد، به خواب بروند، چون در غیر این صورت ما را خواهند بلعید. آنها باید به خواب بروند وگرنه باعث مرگ ما خواهند شد.

 

 

[۱] Beresina

[۲] سرکوب گسترده و خونین پروتستان‌های فرانسوی کالوینیست در جریان جنگ‌های مذهبی فرانسه و به سال ۱۵۷۲ بود. این فاجعه به دست شارل نهم، پادشاه وقت فرانسه، صورت گرفت.

[۳] Baltimore

[۴] Mademoiselle Victorine Lafourcade

[۵] Julien Bossuet

[۶] Monsieur Renelle

[۷] The “Chirurgical Journal” of Leipsic

[۸] Mr. Edward Stapleton

[۹] کاتالپسی، چوب‌وارگی یا خشکی ماهیچه‌ای حالتی عصبی‌ست که با سفتی ماهیچه‌ها، عدم تغییر وضعیت فیزیکی و کاهش حساسیت به درد همراه است.

[۱۰] Richmond

[۱۱] James River

344 دیدگاه ها

  1. Fantastic items from you, man. I’ve be mindful your stuff prior to and you are simply extremely fantastic.

    I actually like what you have received here, really like what you are stating and the way in which in which you are saying it.
    You’re making it enjoyable and you continue to take care of to
    keep it smart. I cant wait to read far more from you.
    That is really a wonderful web site. 0mniartist asmr

  2. Hi, i read your blog occasionally and i own a similar one
    and i was just curious if you get a lot of
    spam comments? If so how do you prevent it, any plugin or anything
    you can recommend? I get so much lately it’s driving me mad so any help is very much appreciated.

  3. Have you ever thought about writing an ebook or guest authoring
    on other sites? I have a blog based upon on the same ideas you discuss and would love to have you share some stories/information. I know my viewers would appreciate your work.

    If you’re even remotely interested, feel free to shoot me an e-mail.

  4. I’ve been surfing on-line greater than three hours lately, yet
    I by no means found any interesting article like yours. It’s lovely value sufficient for me.
    Personally, if all site owners and bloggers made good content material as
    you did, the web will be a lot more useful than ever before.

  5. scoliosis
    Hello! I know this is kinda off topic however , I’d figured I’d ask.
    Would you be interested in trading links or maybe guest writing a blog
    post or vice-versa? My blog goes over a lot of the same topics as yours and I believe we could greatly
    benefit from each other. If you might be interested feel free to shoot me an e-mail.
    I look forward to hearing from you! Terrific blog by the way!
    scoliosis

  6. scoliosis
    I was wondering if you ever considered changing the layout of your
    site? Its very well written; I love what youve got to say. But
    maybe you could a little more in the way of content so people could connect with
    it better. Youve got an awful lot of text for only having one or 2 pictures.
    Maybe you could space it out better? scoliosis

  7. Superb site you have here but I was curious about if you knew of any message boards
    that cover the same topics discussed here? I’d really like to be a
    part of group where I can get responses from other knowledgeable people that
    share the same interest. If you have any recommendations,
    please let me know. Thanks a lot!

  8. Please let me know if you’re looking for a article writer for your blog.
    You have some really great articles and I feel I would be a good asset.

    If you ever want to take some of the load off, I’d love to write
    some articles for your blog in exchange for a link back to mine.
    Please blast me an email if interested. Kudos!

  9. Its such as you read my mind! You appear to know so much
    about this, such as you wrote the e book in it or something.
    I think that you just could do with some p.c. to power the message house
    a bit, but instead of that, that is fantastic blog.
    A great read. I will definitely be back.

  10. I loved as much as you will receive carried out right here.
    The sketch is tasteful, your authored subject matter stylish.

    nonetheless, you command get got an nervousness over that you wish be delivering the following.

    unwell unquestionably come more formerly again as exactly the same nearly a lot often inside case you shield this increase.

  11. Hello just wanted to give you a brief heads up and let you know a
    few of the images aren’t loading correctly. I’m not sure
    why but I think its a linking issue. I’ve tried it in two different web browsers and both show
    the same results.

    Here is my site: http://exterminatorsouthflorida.com/modules.php?name=Your_Account&op=userinfo&username=WolfordHal

  12. You actually make it seem really easy with your presentation however
    I in finding this matter to be actually one thing which I believe I’d
    by no means understand. It sort of feels too complicated and
    extremely extensive for me. I am taking a look ahead in your subsequent post, I’ll attempt to get the grasp
    of it!

    my website – kebe.top

  13. I’ve been exploring for a little for any high-quality articles or blog posts on this kind of area .
    Exploring in Yahoo I eventually stumbled upon this website.
    Studying this info So i am happy to convey that I have an incredibly just right uncanny feeling I found out just what
    I needed. I most indisputably will make sure to don’t disregard this site and give it
    a glance regularly.

    Here is my homepage: mpc-install.com

  14. Fantastic blog you have here but I was wondering
    if you knew of any forums that cover the same topics talked about
    here? I’d really like to be a part of group where I can get feed-back from other experienced
    people that share the same interest. If you have any suggestions, please let me know.
    Thank you!

    My webpage chengdian.cc

  15. I hardly write comments, but i did a few searching and wound up here زنده
    به گوری | ترسیدن. And I actually do have 2 questions for you if
    it’s allright. Is it simply me or does it give the impression like some of the comments look like coming from brain dead visitors?
    😛 And, if you are posting at other places, I would like to follow everything fresh you have to post.
    Would you list of all of all your communal sites like your linkedin profile, Facebook page or twitter feed?

    Here is my site http://www.klnjudo.com

  16. I’ve been exploring for a little for any high quality
    articles or weblog posts in this kind of area .
    Exploring in Yahoo I ultimately stumbled upon this
    website. Studying this info So i’m glad to exhibit that I’ve an incredibly
    excellent uncanny feeling I discovered exactly what I needed.
    I such a lot indubitably will make sure to do not fail to remember this web site
    and give it a look on a relentless basis.

    Here is my web site … kebe.top

  17. One thing I would like to say iis the fact before buying more
    personal computer memory, take a look att the machine in which it could be installed.

    When the machine is definitely running Windows XP, for instance, the memory threshold is 3.25GB.
    Putting in abovee thius ould basically constitute just a waste.

    Make certain that one’s mither board can handle the actual upgrade quantity, as well.
    Interesting blog post.

  18. Hey there would you mind sharing which blog
    platform you’re using? I’m planning to start my own blog soon but I’m having a hard time choosing between BlogEngine/Wordpress/B2evolution and Drupal.
    The reason I ask is because your design and style seems different then most blogs and I’m looking for something unique.

    P.S Apologies for getting off-topic but I had to ask!

    Look at my web site :: http://clubriders.men

  19. My wife and i ended up being quite cheerful that Michael could finish off his investigations with the ideas
    he grabbed from your very own web page. It is now and again perplexing to simply be giving freely tips
    which often most people might have been selling. So we grasp
    we need the blog owner to give thanks to because of that.
    These illustrations you’ve made, the simple blog menu, the relationships your site make it easier to promote –
    it’s got mostly terrific, and it is making our son in addition to us feel that the content is
    fun, and that’s really serious. Many thanks for all!

    Take a look at my webpage – http://www.meteoritegarden.com/

  20. Fantastic blog you have here but I was wondering if you knew of any user discussion forums that
    cover the same topics discussed in this article?

    I’d really love to be a part of online community where I can get feedback from other knowledgeable
    individuals that share the same interest. If you have any suggestions, please let me know.
    Thanks!

    my site :: kebe.top

  21. Hey I know this is off topic but I was wondering
    if you knew of any widgets I could add to my blog that automatically tweet my newest twitter updates.
    I’ve been looking for a plug-in like this for quite some
    time and was hoping maybe you would have some experience with something like this.
    Please let me know if you run into anything. I truly enjoy
    reading your blog and I look forward to your new updates.

    Check out my blog: kebe.top

  22. Unquestionably believe that which you said. Your favorite justification seemed to be on the internet the easiest thing to be aware of.
    I say to you, I certainly get annoyed while people think about worries that they plainly don’t know about.
    You managed to hit the nail upon the top as well as
    defined out the whole thing without having side-effects , people
    can take a signal. Will likely be back to get more. Thanks

    My web page; http://www.qijiang520.com

  23. I have been exploring for a little bit for any high-quality articles or weblog posts on this sort of house .

    Exploring in Yahoo I finally stumbled upon this website.
    Studying this information So i am satisfied to convey
    that I’ve a very just right uncanny feeling I discovered exactly what I needed.

    I so much indubitably will make certain to don’t overlook this
    website and provides it a glance on a constant basis.

    Feel free to visit my web blog Ryan

  24. I must express some appreciation to the writer just
    for bailing me out of this trouble. Right after browsing throughout the
    online world and finding principles which are not powerful, I figured my life was done.

    Being alive without the answers to the difficulties you have
    fixed as a result of your guideline is a critical case,
    and the kind which may have badly affected my entire career if I hadn’t encountered your web blog.
    That capability and kindness in handling a lot of stuff was excellent.
    I am not sure what I would’ve done if I had not encountered such a subject like this.
    I’m able to now look forward to my future. Thanks very much for this
    high quality and result oriented help. I won’t hesitate to propose the sites to anybody
    who will need care about this situation.

    Also visit my website … http://www.lagrandefamiglia.it

  25. I drop a leave a response when I appreciate a article on a website or I have something to add to the conversation. Usually it is
    caused by the sincerness displayed in the
    article I browsed. And after this article زنده به گوری | ترسیدن.
    I was actually excited enough to post a thought 😉 I do have
    a few questions for you if you usually do not mind.
    Could it be simply me or do some of the responses come across
    as if they are written by brain dead individuals? 😛 And, if you are
    posting at other online sites, I’d like to follow anything new you have to post.
    Could you make a list all of your shared pages like
    your Facebook page, twitter feed, or linkedin profile?

    Here is my webpage; chengdian.cc

  26. Hey I know this is off topic but I was wondering if
    you knew of any widgets I could add to my blog that automatically tweet my newest twitter updates.
    I’ve been looking for a plug-in like this for quite some time and was hoping maybe
    you would have some experience with something like this.
    Please let me know if you run into anything. I truly enjoy reading your blog and I look forward to your
    new updates.

    Review my site – kebe.top

  27. I have been exploring for a little bit for any high
    quality articles or weblog posts on this kind of space .
    Exploring in Yahoo I at last stumbled upon this website.
    Reading this info So i’m happy to show that I’ve a very excellent uncanny feeling
    I discovered just what I needed. I most unquestionably will make
    sure to don’t forget this site and provides it a look on a
    constant basis.

    Here is my site – clubriders.men

  28. Good – I should certainly pronounce, impressed with your site.
    I had no trouble navigating through all tabs
    and related information ended up being truly simple to do to
    access. I recently found what I hoped for before you know it in the least.
    Reasonably unusual. Is likely to appreciate it for those who add
    forums or something, website theme . a tones way for your customer to communicate.
    Excellent task.

    my web-site … https://kebe.top

  29. First of all I want to say excellent blog! I had a quick question which I’d like to ask if you do not mind.
    I was curious to know how you center yourself and clear your mind before writing.
    I’ve had a tough time clearing my thoughts in getting my thoughts out.
    I truly do take pleasure in writing however it just seems like the
    first 10 to 15 minutes are usually wasted simply
    just trying to figure out how to begin. Any recommendations or hints?
    Kudos!

    Feel free to surf to my blog post – http://haojiafu.net

  30. Basically to follow up on the up-date of this matter on your web site and would like to let you know
    simply how much I loved the time you took to create this handy post.
    In the post, you spoke regarding how to definitely handle this issue with all convenience.

    It would be my pleasure to build up some more ideas from your web page and come as much as offer people what I discovered from you.
    Thanks for your usual terrific effort.

    Feel free to surf to my web blog: http://www.atomy123.com

  31. Thank you for your site post. Thomas and I are saving
    for our new e book on this theme and your post has made us to save the money.
    Your thoughts really solved all our problems. In fact, greater than what we had thought
    of before we stumbled on your wonderful blog.
    I no longer nurture doubts along with a troubled mind because you have actually attended to each of our needs right here.

    Thanks

    Take a look at my web blog https://mpc-install.com

  32. My spouse and i felt quite glad that Peter could
    round up his web research with the ideas he gained
    when using the weblog. It is now and again perplexing to just possibly be giving
    away procedures which usually others might have been selling.

    We really consider we have you to appreciate because of that.
    All of the explanations you have made, the simple website navigation, the friendships you can help engender – it is mostly wonderful,
    and it’s really making our son and our family believe that that subject matter is
    awesome, which is incredibly mandatory. Thanks for the whole
    lot!

    my site mpc-install.com

  33. Great ? I should certainly pronounce, impressed with your web site.
    I had no trouble navigating through all the tabs and related information ended up being truly simple to do to access.
    I recently found what I hoped for before you know it
    in the least. Reasonably unusual. Is likely to appreciate it for those who add forums or anything, web site theme .

    a tones way for your client to communicate.
    Nice task.

    my web page – https://kebe.top/viewtopic.php?id=1730363

  34. Can I just say what a comfort to discover an individual who truly understands what they’re talking about over the internet.
    You actually understand how to bring a problem to light and make
    it important. More people should read this and
    understand this side of your story. I was surprised you aren’t more popular given that you most
    certainly possess the gift.

    Here is my homepage bibliodigital.escoladocaminho.com

  35. I’m just writing to make you be aware of what a incredible discovery my cousin’s girl undergone using your
    web site. She realized numerous things,
    with the inclusion of what it’s like to have
    an excellent teaching style to get many others just understand specific complex issues.
    You actually surpassed our own desires. Thank you for delivering those informative, trustworthy,
    edifying and unique tips about the topic to Janet.

    Check out my blog post :: Caitlin

  36. I wish to voice my gratitude for your kind-heartedness in support of people that should have help on the
    question. Your personal commitment to passing the message
    across has been surprisingly invaluable and has always encouraged others
    much like me to reach their ambitions. Your new warm and helpful guideline entails a
    lot to me and still more to my fellow workers.

    With thanks; from all of us.

    Here is my site … kebe.top

  37. Thanks for your marvelous posting! I seriously
    enjoyed reading it, you happen to be a great author.
    I will be sure to bookmark your blog and will come back from now on. I want to encourage
    you to definitely continue your great job,
    have a nice afternoon!

    Stop by my web page – Chi

  38. Unquestionably believe that which you stated.
    Your favorite justification appeared to be on the internet the simplest thing to be aware of.
    I say to you, I certainly get annoyed while people think about worries
    that they plainly do not know about. You managed to hit the nail upon the top
    as well as defined out the whole thing without having side effect , people
    could take a signal. Will likely be back to get more. Thanks

    Feel free to visit my web site … https://mpc-install.com

  39. Thanks a lot for giving everyone an extremely nice opportunity to check tips from here.
    It is usually very pleasurable plus packed with amusement for me and my office colleagues to visit your website nearly 3 times in 7 days to read through the latest things you have got.
    And lastly, I am just at all times amazed with all the great solutions served by you.

    Selected 3 tips in this post are completely the most suitable I’ve ever had.

    my homepage; http://agrowbot.etvamerica.com

  40. Simply to follow up on the update of this subject on your web page and would really want
    to let you know how much I prized the time you took to
    create this valuable post. Inside the post, you spoke regarding how to actually
    handle this issue with all comfort. It would be my pleasure to collect some more ideas from your web-site and come as much as offer people what I have benefited from you.

    I appreciate your usual wonderful effort.

    my web blog – https://mpc-install.com

  41. Good – I should definitely pronounce, impressed with your
    website. I had no trouble navigating through all the tabs as well as related information ended up being
    truly easy to do to access. I recently found what I hoped for before
    you know it in the least. Reasonably unusual.

    Is likely to appreciate it for those who add forums or anything, site theme .
    a tones way for your client to communicate. Excellent task.

    My web site :: motofon.net

  42. I hardly comment, but i did a few searching and wound up here زنده به گوری | ترسیدن.

    And I actually do have 2 questions for you if it’s allright.
    Could it be simply me or does it look like a
    few of the remarks come across as if they are
    coming from brain dead individuals? 😛 And, if you are writing
    on additional online social sites, I’d like to keep up with everything
    fresh you have to post. Could you make a list of every one of your
    social sites like your twitter feed, Facebook page or linkedin profile?

    My web site … http://khoquet.com/

  43. To follow up on the update of this subject matter on your blog and
    would like to let you know just how much I appreciated
    the time you took to generate this useful post.
    In the post, you spoke on how to really handle this
    matter with all ease. It would be my own pleasure
    to gather some more ideas from your web page and come up to offer other people what I learned from you.
    I appreciate your usual fantastic effort.

    Also visit my page usedtiresbrowardcounty.com

  44. I do not know whether it’s just me or if everybody else experiencing problems with your blog.
    It appears as if some of the text within your content are running off the screen.
    Can somebody else please comment and let me know if this is happening
    to them too? This may be a issue with my internet browser because I’ve had this happen before.

    Appreciate it

    Visit my webpage … kebe.top

  45. Hey I know this is off topic but I was wondering if you knew of any widgets I could add to my blog
    that automatically tweet my newest twitter updates. I’ve
    been looking for a plug-in like this for quite some time and
    was hoping maybe you would have some experience with something like this.
    Please let me know if you run into anything. I truly enjoy reading your
    blog and I look forward to your new updates.

    Also visit my webpage: Breeze Max Review

  46. I have been exploring for a little bit for any high-quality articles or blog posts in this sort of space .
    Exploring in Yahoo I at last stumbled upon this site. Reading
    this information So i’m happy to exhibit that I’ve an incredibly excellent
    uncanny feeling I discovered exactly what I needed.
    I such a lot definitely will make sure to don’t forget this site and give it a
    glance on a relentless basis.

    My blog post Nuubu Review

  47. Hey would you mind stating which blog platform you’re using?
    I’m planning to start my own blog in the near future but I’m having a hard time
    deciding between BlogEngine/Wordpress/B2evolution and Drupal.
    The reason I ask is because your layout seems different then most blogs and I’m looking for something unique.
    P.S Apologies for being off-topic but I had to ask!

    my web blog: Nuubu

  48. My partner and i still can not quite think that I could end up being one of those studying the important guidelines found on your website.
    My family and I are seriously thankful for your generosity and for providing me the chance to pursue our chosen career path.
    Thank you for the important information I acquired from your blog.

    My homepage; Breeze Tech

  49. With havin so much content do you ever run into any
    problems of plagorism or copyright violation? My blog has a lot of exclusive
    content I’ve either created myself or outsourced but it seems a lot of it is popping
    it up all over the internet without my authorization. Do you know any methods
    to help prevent content from being ripped off? I’d really appreciate
    it.

    Here is my web page Nuubu Detox

  50. Unquestionably believe that which you stated. Your favorite reason appeared to
    be on the web the easiest thing to be aware of. I say to you, I certainly
    get irked while people think about worries that they plainly do not know about.
    You managed to hit the nail upon the top as well as defined out
    the whole thing without having side-effects , people could take a signal.

    Will likely be back to get more. Thanks

    Here is my web page :: Tri-Bol Testo Pills

  51. I enjoy you because of your whole effort on this web site.

    My mother loves participating in investigations and it is easy to understand
    why. Many of us hear all of the dynamic method you offer efficient secrets by
    means of the blog and in addition welcome contribution from other people on that topic while our own child is
    now studying so much. Enjoy the rest of the new year. You are always conducting a brilliant job.

    my webpage – BitcoinX App

  52. Magnificent goods from you, man. I’ve understand
    your stuff previous to and you are just extremely magnificent.
    I actually like what you’ve acquired here, certainly like what you’re saying and the
    way in which you say it. You make it entertaining and you still care for
    to keep it smart. I can not wait to read far more from
    you. This is actually a tremendous site.

  53. Yesterday, while I was at work, my cousin stole my iPad and tested to see if it can survive a 30
    foot drop, just so she can be a youtube sensation. My iPad is now destroyed
    and she has 83 views. I know this is totally off topic but I had to share it with
    someone!

  54. Have you ever thought about publishing an ebook or guest
    authoring on other sites? I have a blog based upon on the same
    subjects you discuss and would love to have you share some stories/information. I know my audience would enjoy your work.
    If you’re even remotely interested, feel
    free to shoot me an e mail.

  55. Fantastic goods from you, man. I’ve take into account your stuff previous to and you are simply extremely
    excellent. I actually like what you’ve got right
    here, certainly like what you are stating and the best way in which you are saying it.

    You make it entertaining and you continue to care for to stay it sensible.
    I cant wait to read much more from you. That is actually a great site.

  56. May I simply just say what a comfort to discover someone that actually understands what
    they’re discussing on the net. You actually realize how to
    bring a problem to light and make it important. A lot more people ought to look at this and understand this side of your story.
    I can’t believe you aren’t more popular since
    you certainly possess the gift.

  57. I’ve been browsing online more than 2 hours today,
    yet I never found any interesting article like yours.
    It’s pretty worth enough for me. Personally, if all web owners and bloggers made good content as you did, the web will
    be much more useful than ever before.

  58. Great goods from you, man. I have understand your stuff previous to
    and you are just too fantastic. I actually like what
    you’ve acquired here, really like what you’re stating and the way in which you say
    it. You make it enjoyable and you still take care of to keep it
    sensible. I can not wait to read much more from you.
    This is really a wonderful web site.

  59. Definitely believe that which you said. Your
    favorite reason seemed to be on the net the simplest thing to be aware of.
    I say to you, I certainly get irked while people think about worries that
    they plainly don’t know about. You managed to
    hit the nail upon the top and defined out the whole thing without
    having side-effects , people could take a signal. Will likely be back to get more.
    Thanks quest bars http://bitly.com/3C2tkMR quest bars

دیدگاه خود را در میان بگذارید

Please enter your comment!
Please enter your name here